۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

تفاوت فرهنگی بخورد تو سرتان


چند وقت پیش خبری منتشر شد مبنی بر اینکه تعدادی دانشجوی مسلمان در یک کشوری در آن سوی آبها، یقه ی دانشگاه را چسبیده اند و توانسته اند در روزهایی خاص سانس استخری غیر مختلط برای خودشان دست و پا کنند. اتفاقا این دوستان مسلمان ما به جایی هم وصل نبوده اند و مطالبه ی خود را خیلی دموکراتیک پیش برده اند. (من هرچه جستجو کردم نتوانستم لینکی از خبر پیدا کنم).

چند روز پیش هم کمی آن ور تر یکی از دیپلمات های مسلمان نظام فخیمه نیاز پیدا کرده اند، تنی به آب بزنند. گویا ایشان که یک دیپلمات رسمی بوده اند از پیدا کردن استخر غیر مختلط عاجز بوده اند و از طرفی گرمای هوا را نیز نمی توانسته اند تاب بیاورند، ناچارا و از سر اجبار به استخری مختلط تشریف برده اند و نه تنها تنی به آب رسانده اند، بلکه دستی هم به جاهایی از بدن دختران کم سن و سالی رسانده اند. حالا که قضیه گندش درآمده، حاکمیت همان سناریوی من بمیرم تو بمیری در خارج و از بیخ و بن منکر شدن در داخل را سر لوحه قرار داده است.

خیلی هم طبیعی است که اینجا، سوء نیت جناب دیپلمات را تکذیب می کنند و آنجا آن را ناشی از تفاوت فرهنگی می دانند. این وسط فقط یک چیزی این معادله را بر هم می زند، آن هم اینترنت است. تضاد این دو رفتار که به لطف اینترنت بر ما معلوم شده در حالیکه هنوز کسی نمی داند واقعا چه رخ داده است، یک چیزی را عیان می سازد. قطعا و یقینا اتفاق غیر معمولی رخ داده است و گرنه این طرفی و آن طرفی به تکاپوی رسانه ای نمی افتادند. بیخود نیست که اینترنت جهانی را حتما باید یک سیخی بزنند تا به جای طراحی سناریوی دروغ گویی جدید، همان سناریوی قدیمی به ثمر بنشیند.

میان این همه ماجرا عده ای پیدا شده اند و حرف حسابشان این است که نباید با اشاعه ی این خبر، آبروی کشور را برد. لابد رسانه وزارت خارجه هم به خاطر آبرویش دروغ مصلحتی می گوید. کسی هم نیست در گوش حضرات بخواند، اگر آبرویی رفته با توبیخ فرد خاطی است که به جای خود باز می گردد نه با لاپوشانی و سرپوش گذاشتن بر اصل مطلب.

آن دانشجویان پارگراف اول را یادتان می آید؟ این دوستان ما هم دچار پدیده ی تفاوت فرهنگی بودند. اتفاقا مثل جناب دیپلمات هم سعی نکردند در فرهنگ میزبان حل بشوند. با استفاده از ظرفیت های ساختار میزبان، سعی کرده اند محیطی مناسب برای فرهنگ متفاوتشان بیابند و از آنجا که ساختار میزبان از بد حادثه دموکراتیک و پلورال است، متاسفانه خوراک تبلیغاتی برای رسانه های مستقل این سوی آبها جور نشد. (برای همین هیچ لینکی پیدا نمی کنم).

*************

بگذریم ازین که اتفاق رخ داده به روایت رسانه ها چندان هم به تفاوت فرهنگی مربوط نمی شود. با اینحال بهانه ای بدست من می دهد تا از تفاوت فرهنگی بنویسم. یک حاکمیت توتالیتر به ارائه ی تعریف مشخصی از هویت و فرهنگ جامعه می پردازد و صد البته آن را برتر از هر فرهنگ دیگری می داند. هر حاکم توتالیتر می فهمد که برای نیل به اهدافش نمی تواند جامعه ای متکثر که در آن هرکس ساز خود را به شیوه ای کوک می کند، را با خود همراه سازد. در نتیجه تعریفی مطابق بر خواست خود می نویسد و می کوشد با تبدیل آن به ایدئولوژی رویه تزریق هویت را خود به خودی کند.

هویت و فرهنگ جعلی برای جامعه صورت رسمی به خود می گیرد و حاکمیت باید حافظ آبروی آن باشد چراکه در غیر این صورت نمی تواند از ایدئولوژی که بر طبق ادعای خودش، مولد چنین فرهنگی است، دفاع کند. پس اتفاقاتی که به سادگی می توانند اشتباهاتی شخصی قلمداد شوند، نیازمند صرف هزینه برای تکذیب یا لاپوشانی می شوند. تعارضاتی که فرهنگ جعلی بانی آن است هم سوی خارجی و هم داخلی دارد. تجزیه طلبی می تواند صورت رادیکال شده ی مقاومت در برابر تزریق هویت جعلی باشد. بیگانه ستیزی به بهانه ی انکار امتیازات فرهنگی دیگر ممالک سوی خارجی آن است. ضرورت پاسداشت فرهنگ تعریف شده نیازمند دخالت قدرت است و درست به همین دلیل مقاومت را بر می انگیزد. از بدحجابی تا مقابله به مثل برای بی حجابی اجباری، از فاسد خواندن فرهنگ دیگران تا متهم ساختن فرهنگ داخل به عقب ماندگی، ناشی از دخالت قدرت است.

*************

اگر تعرضی از سوی دیپلمات ایرانی صورت گرفته باشد، با اصطلاحاتی از قبیل تفاوت فرهنگی تحلیل نمی شود. چرا که حتی فرهنگ تعریف شده نیز آن را نمی پذیرد. با این حال می توان برخورد رسانه های داخل، در مقابل همتایان خارجی شان را از این منظر مورد مقایسه قرار داد. چاپ چند عکس از سربازان آمریکایی که مشغول اهانت به اجساد شهروندان افغانی بودند، دولت آمریکا را مجبور کرد که از مردم افغانستان عذر خواهی کند. در مقابل رسانه های ایرانی در پی اهانتی که یک دیپلمات به شهروندان برزیلی روا داشته می بایست رویه تکذیب را در پیش بگیرند. چرا که از مخلوط ایدئولوژی و نظام چنان آش دهن پرکنی ساخته اند که قبول لغزش در هر کدام، ممکن است هر ایرانی را به فکر شور بودن آن بیندازد و یکباره ابهت جعلی اش در پیش چشمان شهروندانش فرو ریزد.

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

در خدمت و خیانت رضا پهلوی - در جستجوی سلطنت از دست رفته


مانیفست احساسی رضا پهلوی با فصل پادشاهی مشروطه به اوج خود می رسد. ایشان به نیکی از پادشاهان گذشته به جهت حفظ تمامیت ارضی (!!) تشکر می کنند و روی حاکمیت را در تسخیر تاریخ سفید کرده اند. ماجرای چند هزارسال پادشاهی برای ایشان تاریخ واقعیت ها نیست، تاریخ افسانه هاست. با این حال ایشان سیستم پادشاهی مشروطه در قرن 21 ام را به سادگی به تصویر کشیده اند، "پادشاه، مظهر و سمبل یک ملت می شود و در واقع، هیچ مسئولیتی در هیچ شکل و صورتی، در امور دولتی نخواهد داشت".

"در حالیکه بسیاری، دشواری های امروز ایران را در قالب گرفتاری های اقتصادی و اجتماعی خلاصه می کنند، در واقع ژرفای تمام این بیماری ها در ماهیت سیاسی رژیم نهفته است. همانطور که در واپسین روزهای شوروی سابق مشاهده شد، نجات نهایی نه فقط از راه بعضی میانه روی ها و تعدیل سیاست ها، که به شکل تحولی کامل و بینادین در سیستم، پدیدار شد". "همچنین مشکل ایران هیچ ربطی به شخصیت و ماهیت رهبران کنونی آن ندارد. صرف نظر از آنکه افراد در مورد آقای خاتمی چه می اندیشند و یا آنکه تا چه حد به سخنرانی هایش اعتبار می دهند، او به همان اندازه ناتوان و فلج در سیستم خویش است که گورباچف در سرانجام کارش بدان دچار آمد".

من نمی خواهم از ماهیت جمهوری اسلامی دفاع کنم. حتی مهندس موسوی که بر ظرفیت های مغفول مانده ی قانون اساسی تاکید می کرد، اصلاح و تغییر آن را هیچگاه رد نکرد. کافی است جناب پهلوی سری به روزنامه های منتقد و یا حتی حکومتی بزنند تا ببینند که "دشواری های امروز ایران در قالب گرفتاری های اقتصادی و اجتماعی" راه حل هایی قابل اجرا و عملی دارند که با ماهیت نظام هیچ تناقضی ندارد. اتفاقا من فکر می کنم که مشکل کنونی ایران بیش از آنکه وابسته به ماهیت آن باشد، وابسته به شخص تکیه زده بر مسند ریاست جمهوری است. آرمان خواهی های جناب پهلوی برخلاف نظر خودشان به تمام مردم ایران تسری نمی یابد. مشکل تهیه نان شب مردم، چندان وابسته به ماهیت رژیم نیست و ارضای همین یک عامل بخش بزرگی از مخالفت فعال جامعه را خاموش خواهد کرد.

"تحولی کامل و بنیادین در سیستم" یا همان انقلاب در هیچ کجای دنیا یک شبه دموکراسی سکولار را حاکم بر سرنوشت مردم نکرده است. انقلاب ها تاریخ ساز بوده اند اما این میانه روی های بعد از انقلاب ها بوده اند که در طول سالیان دموکراسی را به سرانجام رسانده اند. من نمی دانم که جناب پهلوی به سمت سوسیالیسم گرایش دارند یا لیبرالیسم، با این وجود (با فرض گرایش به لیبرالیسم) تا زمانی که ارزش های لیبرالی مورد احترام و پذیرش عامه ی مردم قرار نگیرد، تغییر و تحول بنیادین امروز نیز مانند سه دهه ی گذشته منحرف خواهد شد. من مدعی ام که مدرنیته و پیامد مهم آن لیبرالیسم هنوز در عرف رفتار هر ایرانی شکل نگرفته است و چه اصلاح طلبان و چه انقلابیون در کنار مبارزه ی سیاسی باید به مبارزه ی اجتماعی نه با دولت که با مردم بپردازند.

رضا پهلوی به خوبی ویژگی های مدرن پادشاهی مشروطه را بر شمرده است، ویژگی هایی که البته امروزه تضادی با مردم سالاری ندارند اما سوالاتی را بوجود می آورند. "پادشاه مظهر اتحاد و پایداری ملی است و نه فردی مسئول در روند دولت و دولت گردانی". آیا وجود شخصی که مسئول دولت و دولت گردانی نیست، ضروری به نظر می رسد؟ مظهر اتحاد و پایداری ملی یک کشور از نظر من به جای یک نفر با تاج و تخت و کاخ و ... می تواند یک تکه پارچه ی پرچم باشد که نکات مثبتش، نداشتن بار مالی بر روی دولت است. جناب پهلوی می دانند که هزینه زندگی خانواده ی سلطنتی در دیگر کشورها از درآمد مالیاتی صرف می شود و قبل از هر بحثی باید پرسید: آیا ایرانیان برای نمایندگی نمادشان حاضر به صرف هزینه مالیاتی هستند؟ "پادشاه باید ماورای تمام دسته بندی های سیاسی باشد". جناب پهلوی خودشان همین یک مورد را رعایت نمی کنند و به وضوح سکولاریسم را نجات بخش و نسخه نهایی می دانند و می خواهند که جنبش مردمی ایران حتما مسیر سکولاریسم را بپیماید. "آموزش و تربیت وارث تاج و تخت، از بدو تولد، صلاحیت و شایستگی ویژه ای را برای وی به منظور انجام یک وظیفه ی افتخارآمیز، به ارمغان می آورد". خوب است ایشان دارا بودن خون سلطنتی را "ویژه" ندانسته اند. با اینکه تخصصی در حقوق سیاسی نظام های پادشاهی ندارم، اما عبارت "وارث تاج و تخت" مرا به وادی مقایسه می کشاند. تا جاییکه من می دانم، رضاشاه پهلوی به لطف یک کودتا به سلطنت رسید. اینکه چطور نواده ی چنین پادشاهی، ادعای وراثت سلطنت 2500 ساله ی ایرانیان را می کند برای من نامشخص است. به هیچ عنوان و در هیچ شکلی به دنبال پادشاهی مشروطه نیستم ولی ترجیح می دهم که "وارث تاج و تخت کشورم" شخصی نباشد که پدر و پدربزرگش هردو نه با شایستگی خودشان که بخاطر بایستگی منافع دیگران به سلطنت رسیده اند!!

"از میان بیش از 67 میلیون مردم ایران، من خود را در جایگاهی ویژه می یابم چون تنها فردی هستم که مسئولیت تاریخی «نمایندگی یک نماد» را بر دوش دارد، ولواینکه آن نماد امروز، به یک گزینه بالقوه تبدیل شده باشد". ظاهرا دعوا بر سرِ نماد است. ایشان که خود را نماد مردم ایران می داند، با شخصی به نزاع برخواسته است که اتفاقا او هم مدعی صفت نماد مردم ایران است با یک تفاوت کوچک در عنوان. ایشان مدعی اند که بیش از دو دهه است که وظایف وارث تاج و تخت ایران را به دوش گرفته اند و در دفاع از پادشاهی مشروطه استدلالِ فرهنگیِ جالبی می آورند.

ایشان می پرسند که یک آمریکایی ساکن بوفالو از لحاظ هویت با یک شهروند کانادایی نزدیک خود در تورنتو، احساس قرابت بیشتری می کند یا با شهروند آمریکایی ساکن الپاسو در نقطه ای دورتر؟ و "با حدس" پاسخشان شهروند ساکن الپاسو است. سپس نزدیکی هویت یک بلوچ را در مقایسه با یک ترک آذربایجانی و یک بلوچ پاکستانی می سنجند و نتیجه می گیرند "در حالیکه همبستگی ملی در آمریکا، مستقیما ربطی به نقش یک فرد در سیستم ندارد، در ایران، نهاد پادشاهی، در واقع عنصری کلیدی و حیاتی برای حفظ اتحاد و یکپارچگی ملی بوده است". اگر هم فرض کنیم پاسخ های ایشان به سوال های مطروحه شان درست است، استدلال ایشان نمی گوید چرا اتحاد و یکپارچگی میلی فرانسه، آلمان و ... با وجود عادت به سیستم پادشاهی، بدون پادشاه دچار مشکل نشده است؟ همچنین ایشان که تا این حد نگران تجزیه ایران زمین می باشند و چاره وحدت ملی را در وجود نماد سلطنت می دانند، لابد می خواهند تجزیه های پیشین خاک ایران را به گردن جمهوری اسلامی 30 ساله بیندازند؟ چطور می شود که با وجود نماد حافظ یکپارچگی ملت در تاریخ ایران، خاک این کشور بارها مورد تلاش جدایی طلبانه و حتی تجزیه بوده است؟

نماد پادشاهی در یک کشور به هیچ عنوان ضامن همبستگی ملی و اتحاد قومیت های مختلف به شمار نمی رود. بریتانیا و سوییس، ایالات متحده و آلمان نظام هایی هستند که چه در نوع پادشاهی و چه در نوع جمهوری، همبستگی ملی و اتحاد خود را از طریق دیگری حفظ می کنند. فدرالیسم در آمریکا، آلمان به صورت مستقیم، در سوییس به شکل کانتونی و در بریتانیای کبیر به شدت کمتری پیاده می شود و اتفاقا به همین دلیل در بریتانیا هر از چند گاهی اعتراضاتی شنیده می شود. گویا ایشان فراموش کرده اند در کشورهایی که امروزه هنوز با سیستم پادشاهی مشروطه اداره می شود، انقلابی مانند انقلاب 57 ایران رخ نداده است که مخالفتش از فساد و ناکارآمدی اشخاص حاکم به مواجهه با نوع نظام کشیده شده باشد.

ایشان هم میزان را رای ملت می دانند و با اینکه خاطر نشان می سازند، در سوئد و استرالیا مردم در انتخاباتی آزاد به نظام پادشاهی رای داده اند، اعلام می کنند که نهایتا به رای مردم احترام خواهند گذاشت. نمی دانم اما جنبش مشروطه خواهی مردم سوئد و استرالیا لابد با کودتاهای پیاپی و استبداد صغیر و کبیر همراه نشده بود تا خون مردم را به جوش آورد و آنها علیه "نظام پادشاهی" قیام کنند. این انقلاب چه بخواهیم، چه نخواهیم در ایران رخ داده است و نمی توان مردم را برای وقوع آن سرزنش کرد. متهم ردیف اول و مقصر اصلی وقوع انقلاب همان تاج و تخت است که فلز روی سر و چوب زیر نشیمن را بیش از خون جاری در رگهای مردمش دوست داشت.

یکجای تاریخ زندگی رضا پهلوی برای من و احتمالا دیگر ایرانیان آشنا نیست. آنهم "تلاش خستگی ناپذیر شاهزاده در طول بیست و چند سال گذشته برای به وجود آوردن توافق و اتحاد میان گروه های اپوزیسیون برون مرزی و درون مرزی، جهت تسهیل و تقویت امور شکل گیری خودفرمانی در ایران" است. احتمالا تاریخ در حق ایشان جفا کرده است و گرنه گویا کارنامه ای از فعالیت سیاسی وجود دارد که البته دیده نشده است!

متاسفم جناب پهلوی. حنای شما برای منی که در میان دروغ های رنگارنگ بزرگ شده ام، رنگی ندارد. گفتن اینکه در مقابل رای مردم سرِ تسلیم فرو می آورید با بیان اینکه رهبری نمادین ملت را بر عهده گرفته اید و به وضوح از نظام پادشاهی مشروطه دفاع می کنید، نمی خواند. من در آرزوی صداقتم. صداقت را به من هدیه کنید. آنچه می خواهید را برای طرفدارانتان نمایندگی کنید نه برای همه ی مردم ایران.

یادداشتهای پیشین:

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

احمدی نژاد، قهرمان ویرانگری


برخلاف خاتمی، احمدی نژاد خیلی دلش می خواهد چهره ی قهرمان و ناجی مردم ایران را به خود باشد. بالفرض اینکه در این دو دوره ی ریاست جمهوری اش یک قدم مثبت هم برای این مملکت بر نداشته باشد، هنوز می تواند ژست پوچ قهرمان ها را بگیرد. کافی است که سخنان و قیافه گرفتن احمدی نژاد و پرسوناهای قهرمان کمیک استریپ ها (احتمالا بجز بتمن!) را مقایسه کنید. حس طنز و طعن و نیش و کنایه های احمدی نژاد که به مذاق کمتر کسی خوش می آید به وفور در شخصیت های این کمیک استریپ ها دیده می شود. چهره قهرمان این روزهای مردم ایران چهره ی مرد ویرانگری است که می خواست ناجی صحنه پردازی خود باشد اما در زیر آوار سنگین ویرانگری هایش دفن شد.

ارنستو لاکلائو در توضیح امر پوپولیسم اشاره می کند که برآورده نکردن مطالبات گروه های اجتماعی در یک نظام سیاسی، می تواند مطالبات ریز و درشت، متفاوت و حتی متضاد را با یکدیگر پیوند دهد و زنجیره ای هم ارز از مطالبات شکل نگرفته را تشکیل دهد که در میان نیروهای سیاسی حاضر در صحنه قدرت کشور، مرزی می کشد و می کوشد تمام ناهمگونی مخالفین را تحت لوای مرزی که کشیده است، نادیده گرفته برای تمامی کلیت اجتماعی شکل گرفته یک تعریف ارائه دهد. در صورتی که این امر به وقوع بپیوندد جامعه ی طبقاتی (که از تمایز میان مطالبات شکل می گیرد) فرو می ریزد و آنچه سر بر می آورد جنبش یا توده ای پوپولیستی است.

پوپولیسم در نظر لاکلائو تنها یک جنبش اجتماعی نیست و گسترده تر از آن تعریف می شود. پوپولیسم لاکلائو نهایت شکل امر سیاسی است و می تواند از جانب مخالفین وضع موجود و حاکمیت سرکوبگر همین مخالفت اعمال شود. رفتار سیاسی احمدی نژاد بیشتر بر شکل دوم پوپولیسم منطبق است. وعده ی آزادی های بیشتر اجتماعی و مبارزه با مفاسد اقتصادی و مکتب ایرانی و ... امید پاسخگویی به مطالبات گروه های مختلف و بعضا متضاد اجتماع را زنده می کند. آنها از شکل گیری تحت عنوان جنبش پوپولیستی مخالف وضع موجود باز می مانند و به مشارکت سیاسی تعریف شده دست می زنند. با اینحال قهرمان، خود وعده هایش را زیر پا می گذارد و ازین کار قصد دیگری دارد.

چهره ی قهرمان ما به عمد ویرانگری می کند. مشکل در عدم تخصص، ناکارآمدی کابینه، کارشکنی های پشت پرده و ... نیست. مشکل در نیتی است که در پس این ویرانگری وجود دارد. احمدی نژاد با برآورده نکردن مطالبات گروه های مختلف در حالیکه این مطالبات را خود ایجاد می کند، در پی این است که با شکل دهی جنبشی پوپولیستی خود را نیز چهره ی قهرمان همین جنبش جا بزند. وضعیت مخالفت به صورت طبقاتی و مدنی با خواسته هایی مشخص نمی تواند احمدی نژاد را قهرمان مردمی جلوه دهد. چنین مطالباتی را تنها چهره ای لیبرال می تواند پاسخگو باشد.

در مقابل، شکل دهی مخالفتی پوپولیستی از آنجا که می تواند با یک مطالبه ی کلی یا تعریف عمومی همراه شود، فرصت مناسبی برای شخصی چون احمدی نژاد فراهم می کند تا خود این جنبش را شکل دهد و قهرمان آن باشد. درین صورت گفتمان پوپولیستی احمدی نژاد مسلط بر گفتمان طبیعی پوپولیسم ایرانی می شود و معلوم نیست راست رادیکال ایران اگر با نیروی پوپولار همراه شود چگونه آینده ای برایمان رقم خواهد زد. خوشبختانه احمدی نژاد به هر علتی (شاید بیشتر بخاطر بروز جنبش سبز) نتوانست پوپولیسم تقلبی خود را در ایران پیاده کند و قهرمان آن باشد ولی متاسفانه ویرانگری که وسیله ی رسیدن او به اهدافش بود، کمربند مردم را بیش از حد تنگ کرد.

*در نوشتن این یادداشت از کتاب "در ستایش پوپولیسم - دیالوگ میان ارنستو لاکلائو و اسلاوی ژیژک - نشر رخداد نو" استفاده شده است.

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

مبارزه غلیظ و رقیق

دعوای بزرگی بر سر مسائل اخلاقی وجود دارد. دعوای بزرگ با این سوال بوجود می آید، آیا هنجارهای جهان شمول وجود دارند؟ عده ای معتقد به وجود ارزش ها و هنجارهای جهان شمول برای مسائل اخلاقی هستند و عده ای نوعی منطقه گرایی و نسبیت گرایی را قبول دارند. مایکل والزر شخصی است که در این میان روش جالبی برگزیده است.

والزر معتقد به وجود هسته ای اخلاقی است که شامل استانداردهای اولیه اخلاقی مانند حق حیات، حق منصفانه بودن رفتارها و ... را شامل می شود. او این اخلاق هسته ای را با وصف "رقیق" (Thin) مشخص می کند. معنای این عبارت این است که مضامین حداقلی از مفاهیم اخلاقی وجود دارند. در مقابل اخلاق "غلیظ" (Thick) وجود دارد که مفاهیم اخلاقی را در فرهنگ ها و منطقه های مختلف شکل می دهد. فرم رفتارهای اخلاقی می تواند در جوامع مختلف حتی متناقض به نظر رسند حال آنکه از مضامین حداقلی یکسانی نشأت گرفته اند.

نظریه ی مایکل والزر هم از نظریات فیلسوفان چپ که (معمولا) معتقد به وجود اصول اخلاقی جهان شمول مبتنی بر اجماع عقلانی هستند و هم از نظریه های فیلسوفان لیبرالی چون آیزا برلین که معتقد به وجود پلورالیسم (تکثر) ارزشی هستند، متمایز است. والزر معتقد است که اصول حداقلی جهان شمولی وجود دارند که اجماع جهانی روی مسائل اخلاقی تنها می تواند به آنها محدود باشد. دوگانگی هایی که نظریه والزر ایجاد می کند، دردسر ساز است.

جان انسان ها چه در کشورهایی که معتقد به اجرای مجازات اعدام و چه کشورهایی که سالهاست مجازات اعدام را لغو کرده اند، اهمیت یکسانی دارد. این اصل، اخلاقی رقیق است که نوعی تفاهم حداقلی ایجاد می کند. با این وجود اخلاق غلیظ در کشوری موجب کشتن انسانی برای محافظت از جان انسانی دیگر می شود و در جایی دیگر گرفتن جان انسان ها به هر شکل نادرست پنداشته می شود. با این حال هدف من از مطرح کردن این نظریه، موضع گرفتن بر سر مسائل فلسفی اخلاق نیست. من با استفاده از این نظریه می خواهم نوعی ایده ی مبارزه را شرح بدهم.

**************

اوایل انقلاب، گمانم اوایل سال 58، عده ای بحق بخاطر آزادی حجاب به خیابان ریختند. وعده ای که سوی شخصیت های طراز اول انقلاب به مردم داده شده بود و خیلی زود زیر پا گذاشته شد. سرعت اتفاقات نشان می دهد که چگونه اخلاق رقیق میانه روها حذف شد و نوعی اخلاق غلیظِ سرکوب را به منش تبدیل کرد.

حجابی که به صورت اجباری به زنان ایرانی تحمیل شد، عمدتا از نوع پوشش چادر بود. نگاهی کلی به وضعیت حجاب مردم ایران به نظر شخص من نشان از حفظ آرزوی آزادی حجاب در میان مردم دارد. مبارزه ای که زنان در راه هدف شان انتخاب کردند را من مبارزه ی رقیق می نامم. عقب بردن سانت به سانت روسری ها تا جایی که حتی گفتمان تقلبی احمدی نژاد هم آن را تایید کند، آینده ی روشنی برای مبارزه زنان در نظر من رقم می زند. من پیش بینی می کنم که تا چند سال دیگر زنان با همین روند قطعا خود به خود به آزادی حجاب دست خواهند یافت. طرحی ابتکاری که چند وقت پیش از زنان می خواست تا پنجشنبه ها، ساعت 5 به مدت 5 ثانیه بی حجابی را در هر جایی تجربه کنند، برای من نمونه ی مبارزه ی رقیق است. در مقابل راهپیمایی زنان بی حجاب در سال 58، نه تنها دستاوردی نداشت بلکه فردایش همان بانوان را با چادر روانه ی کار و زندگی روزانه کرد (ضمن اینکه حق آنان در برگزاری راهپیمایی و همچنین نوع پوشش شان مورد تایید و احترام من است). این شاید نمونه ای از مبارزه ی غلیظ باشد.

مبارزه ی رقیق و غلیظ اصطلاحی است که من برایش با رادیکالیسم، میانه روی و مبارزه (جنگ) نرم تمایز قائلم. رادیکالیسم هدف، مطالبه و کنشش را به صورت رادیکال یا افراطی تعیین می کند در حالیکه بدحجابی به مثابه ی مبارزه ی رقیق به وضوح شامل کنش رادیکال نمی شود. میانه روی نه تنها هدفی رادیکال در پی ندارد، بلکه مطالبه و کنشش را نیز مبتنی بر منش میانه روی تعریف می کند درحالیکه مقابل بدحجابی در نهایت می خواهد به آزادی حجاب منجر شود و این هدف و مطالبه ای رادیکال است. مبارزه نرم، مبارزه ای فرهنگی (یا فکری) است که در مورد مثالی که اشاره کردم تا حدودی مصداق دارد. افزایش جمعیت زنان بی اعتقاد به حجاب نشانه ی این نوع مبارزه است اما بدحجابی که من نامش را مبارزه ی رقیق گذاشته ام، از جنگ نرم ناشی نمی شود.

همانطور که اخلاق رقیق تعریف شده از سوی مایکل والزر، در واقع همان استانداردهای اولیه اخلاقی هستند که (عموما) مورد توافق همگان در منطق و بیان قرار می گیرد، مبارزه نرم نیز بر "چیزی" شبیه به همین استانداردها استوار است. بدحجابی به عنوان کنشی مبارزاتی استاندارد اولیه ی حجاب را پذیرفته و تایید کرده است. درست است که از منظر حجاب تعریف شده در شریعت مرسوم، سالیان پس از انقلاب وضعیت آن را بد و بدتر کرده است اما رقیق بودن این تغییرات نتوانسته واکنش شدت بر انگیز سرکوب اجتماعی را برانگیزد. در صورتی که حتی مدنی ترین شکل ممکن اعتراض خیابانی برای آزادی حجاب معلوم نیست که از حاکمیت چه واکنش خشنی در پی داشته باشد. شاید این مبارزه برای مطالبه ی لغو حجاب اجباری هنوز پس از 30 سال به هدف خود نرسیده باشد، اما قطعا گام به گام و بدون هزینه ی انسانی به آن نزدیک شده است.

بر اساس همین ایده، اصلاح طلبی، به عنوان راهی برای مبارزه رقیق از نظر من است. اصلاح طلبی برای من محقق شدن آروزهای میانه روانه ی اصلاح طلبان نیست. نزدیک شدن کم هزنیه من به خواسته های رادیکال خودم است. براین اساس "قانون اساسی" برای من حداقلی است که می توانم در منطق و بیان روی آن با حاکمیت توافق کنم و با استفاده از ظرفیت های فراموش شده ی آن به خواسته های خودم که در منطق این حاکمیت رادیکال تلقی می شوند، نزدیک شوم. "اجرای بدون تنازل قانون اساسی" شعاری که بوسیله میرحسین بر سر زبانها افتاد، با منطقی ناکوک به غلط به همراهی با حاکمیت تعبیر شد و نتیجه اش مبارزه ی غلیظی بود که شاید در هدف چندان رادیکال نبود، اما در کنش به رادیکالیسمی رسیده بود که طبیعتا واکنش وحشیانه سرکوب را برانگیخت.




۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

طناب خیانت خاتمی ما را به چاه فاشیسم می برد.


در یک جامعه اهداف جزئی متفاوتی توسط گروه های مختلف اجتماع پیگیری می شوند. در نوشته ی قبلی به تمایز میان اهداف و مطالبات و ارتباط این دو مورد اشاره کردم. وجود این اهداف و مطالبات متنوع (و حتی متضاد) ناگزیر از وجود ستیز اجتماعی میان این گروه ها خواهد بود. در یک جامعه ی مدنی و غیر قطبی ستیز اجتماعی این اهداف موجب مشارکت اجتماعی فعال مردم می شود.

در نقطه ی مقابل در جامعه ای قطبی که بازیگران اجتماع (فعالان مردمی عرصه ی اجتماعات کوچک و بزرگ) به دو طیف حامیان و مخالفان وضع موجود تقسیم می شوند، ستیزهای اجتماعی معمولا به صورتی دیگر بروز یافته اند. همانطور که در نوشته ی قبلی اشاره شد اهداف جزئی اجتماعی بدلیل پاسخگویی نامناسب حاکمیت به هم پیوسته، زنجیره ای هم ارز از اهداف درست می کنند که به عنوان مرزی درونی – بیرونی بکار برده می شود. در چنین حالتی ستیزهای اجتماعی گروه های جامعه درون مرز حالت ناگواری به خود می گیرد.

تکلیف بیرون مرز مشخص است. دشمن آنجاست. ستیزهای درون مرزی در چنین حالتی برای پیروزی به دشمن متوسل می شوند. هر یک از آنها اهداف و مطالبه های رقیب و گاها متضاد (که هر دو درون مرزی تعریف می شوند) را آلوده به دامان دشمن می انگارند و از دشمن برای تقبیح رقیب استفاده می کنند. فکر می کنم در این که جامعه ی ایرانی خیلی بیشتر به قطبی بودن نزدیک است، اختلاف نظری وجود نداشته باشد. پس طبیعی است که گروه های اجتماعی جنبش سبز (مخالفین) برای پیروزی بر رقیب از ترفند دشمن (همان اتهام خیانت) استفاده کنند. در مورد خاتمی هم شباهت تا حدودی وجود دارد.

بر اساس روایت ژیژک اگر ستیز اجتماعی درونی به ستیز میان مردم متحد و دشمن بیرونی تبدیل شود، نهایتا در دل خود حامل گرایشی درازمدت به بروز فاشیسم است. آنچه ژیژک روایت می کند، داستان نیست. حقیقتی ممکن است. بیگانه ستیزی یکی از ویژگی های اصلی فاشیسم در سطح ملی به شیوه ای ناسیونالیستی منجر به ستیز با دیگر ملتها یا نژاد ها می شود. تِمِ ملی – بیگانه به اندازه ی همان "گرایش دراز مدت" به تِمِ خودی – غیر خودی شباهت دارد که نگران بروز گرایش های فاشیستی حتی در میان حامیان جنبش سبز باشیم.

یک جامعه ی مدنی سعی می کند ستیز را در فضای خود قاعده مند گرداند حال آنکه به طور معکوس فاشیسم منطق ستیز را به نهایت حد ممکن می رساند و مبارزه را تا سر حد مرگ ادامه می دهد و در این پروسه خشونت را به تحت عنوان مبارزه ی مرگ مجاز می داند. هدف دموکراسی شیوه عملکرد منظم و بسامان در مقابل ستیز اجتماعی است و فاشیسم تلاش می کند تا ستیز اجتماعی را با ستیزی مرگبارتر از میان بردارد.

***************

هدف من از نوشتن این یادداشت گوشزد کردن خطر بروز فاشیسم در میان حامیان جنبش سبز نیست که هم اکنون غیرعقلانی و مضحک می نماید. بلکه من می خواهم به روندی اشاره کنم که سالهاست در مقابل دیدگاه های خاتمی و امثالهم وجود دارد و با بروز جنبش سبز جان دوباره ای گرفته است. تکثر جنبش سبز ناچار ما را در میدان ستیزهای اجتماعی قرار می دهد. سربلند (و نه لزوما پیروز یا شکست خورده) بیرون آمدن از میدان این ستیز، کار آسانی نیست اما شدنی ست. راه حل  مسئله از بین بردن این تکثر و یا مقابله با آن نیست.

با رای دادن خاتمی در انتخابات مجلس نوعی از نگاه تمامیت طلبانه در میان بسیاری از گروه های اجتماعی – سیاسی سبز بروز پیدا کرد. نگاهی که نگرش خاص یک گروه را به سرعت به تمامی جنبش سبز تعمیم می داد و بدین ترتیب مرزهایی برای درونی – بیرونی کردن گروه ها نسبت به جنبش سبز خلق می کند. گروه های اجتماعی موجود در جنبش سبز فرصتی برای بروز اجتماعی خود نمی یابند بنابرین همین عدم دیدن یکدیگر موجب می شود نتوانند تخمین خوبی از نگرش متفاوت گروه های حاضر در جنبش سبز داشته باشند. نمونه ی واضح این تخمین اشتباه در مورد دیدگاه مذهبی اتفاق می افتد. به شخصه بسیار شاهد بوده ام که سکولارها و مذهبی ها درک درستی از وضعیت یکدیگر ندارند.

مصطلح شدن عبارت "خیانت خاتمی به جنبش سبز" تا حد زیادی مدیون همین اتفاق است. گروه هایی از جنبش به سرعت خود را تمامی جنبش سبز تلقی کردند و امر ناپسند رای دادن خاتمی در نظر ایشان تبدیل به مرزی برای ماندن و یا اخراج از جنبش سبز شد. چنین نگاهی همانطور که گفتم تکثر موجود را از بین می برد، جنبش سبز را محدود به گروهی خاص از مخالفین وضع موجود می کند. راه های در دسترس برای ادامه حضور جنبش را کم و کمتر می کند - آیا پیگیری مطالبات جنبش سبز در حال حاضر متصورتر است یا (حتی بالفرض محال) در هنگام ریاست جمهوری شخصی مثل خاتمی؟- تقلیل گروه های متکثر و متفاوت جنبش سبز به یک گروه خاص با مطالبه ای خاص همان چیزی* است که پوپولیسم می خوانندش و تا الان فقط احمدی نژاد را به آن متهم می کردند.

* ظاهرا در بین فیلسوفان سیاسی بین جنبش یا امر سیاسی خواندن پوپولیسم اختلاف نظر وجود دارد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

من در آرزوی جامعه مدنی - خاتمی در مواجهه با جامعه سیاسی


اصالت امر جزئی به تعبیرِ ساده ی من نمودار اهمیت هدف اجتماعی است. هدفی مانند آزادی پوشش که حول آنها مطالبه ای اجتماعی، مثلا در این مورد لغو حجاب اجباری، میان گروهی از مردم جامعه شکل می گیرد. تمایزی ظریف میان هدف و مطالبه وجود دارد. لغو حجاب اجباری لزوما به معنای محقق شدن هدف آزادی پوشش نیست. هدفِ آزادی پوشش می تواند معنایی گسترده تر از لغو حجاب اجباری اختیار کند و برای یک شهروند ساکن غرب شاید به مطالبه ای مانند درخواست مجوز لخت بودن در مکان های عمومی منجر شود.

در یک جامعه ی مدنی، امر جزئی پیگیری مطالبه ای مانند لغو حجاب اجباری توسط گروهی از مردم جامعه که خواهان محقق شدن این اتفاق هستند، به طرق مختلف دنبال می شود. گروهی که فقط و فقط به خاطر این مطالبه گرد هم (به هر شکلی) جمع شده اند. پیگیری مطالبه ی مذکور به تمامی مخالفین قدرتِ/حزبِ/دولتِ حاکم تعمیم نمی یابد و از همین رو یک امر سیاسی نیست، بلکه یک امر جزئی است. پاسخ نامناسب حاکمیت به مطالبه ی اجتماعی منجر به قطب بندی سیاسی در جامعه نمی شود و معمولا همراه با اصرار بیشتر مطالبه کنندگان برای پیگیری خواسته ی خود حتی به شکل آنارشی می شود. جامعه ی مدنی در نظر هگل نمایانگر اصالت امر جزئی است.

اوضاع در یک جامعه ی سیاسی تا اندازه ای متفاوت است. امر جزئی به چیزی ماوراء خود تبدیل می شود. هدف همچنان آزادی پوشش است و با استفاده از ظرفیت های (معمولا کم) موجود مطالبه ای مانند لغو حجاب اجباری شکل می گیرد. با اینحال پاسخ گویی نامناسب حاکمیت به این مطالبه به واکنش دیگری می انجامد. در این گونه جوامع گروه های متفاوت ناتوان از پیگیری مطالبات خود ناخودآگاه به یکدیگر می پیوندند و اهداف جزئی که موجب شکل گیری آنها شده بود، از محتوای خود خالی شده به مواجهه با کل نظام سیاسی موجود تبدیل می شود. در واقع این اهداف متفاوت به یک زنجیره ی هم ارز تبدیل می شوند که فضای جامعه را دو قطبی می کند. هگل جامعه ی سیاسی را نمایانگر لحظه ی تمامیت بخشی یا کلیت می داند.

به گمان من برای ارزیابی یک کنش سیاسی – اجتماعی باید به تمایز میان جامعه ی مدنی و جامعه ی سیاسی توجه داشت. شاید بزرگترین اشتباه خاتمی همین باشد که کنشی را که در جامعه ای مدنی به راحتی پذیرفته می شد (میان پذیرفتن و تایید کردن تفاوت هست) در جامعه ای سیاسی انجام داده است. عدم هماهنگی میان این دو شکل از جامعه بر روی تعریف و اجرای یک کنش سیاسی تاثیر گذار است و هر کس باید پاسخ دهد که برای شکل کنش خود رویکردی فردگرایانه که در آن افراد به واقع تمامیت هایی معنادار و خود-معرف اند، را بر می گزیند یا رویکردی کلیت باورانه که ریشه در پنداشتِ یک کل اجتماعی آزاد دارد؟

*************

عملکرد فردگرایانه ی خاتمی منطبق بر هدفِ اصلاح طلبی با پیگیری مطالبه ی بازگرداندن امور به موقعیت اصلاح طلبی از طریق شرکت در انتخابات منطبق بر اصول یک جامعه ی مدنی است. اینکه خاتمی در این چهارچوب مرتکب اشتباه شده قابل بررسی و نقد است (در هر یک از موارد هدف، مطالبه و طریقه پیگیری) با اینحال مخالفت با خاتمی و مطرح کردن خیانت به جنبش سبز بر پاشنه ی دیگری می چرخد. حتی اینگونه مخالفت نیز بر من گران نمی آمد اگر همین گروه ادعای به ارمغان آوردن مدرنیته، جامعه مدنی، سکولاریسم و ... را برای مردم نداشتند.

جامعه ی ایرانی در بیان هگل نه یک جامعه تماما سیاسی و نه یک جامعه ی تماما مدنی است. رفتارهای بازیگران عرصه ی اجتماعی ایران به هر دو سو متمایل است و جنبش سیاسی – اجتماعی آن نیز به همین شکل است. در کنار کسانی که مطالبه ی خود را فراموش کرده و مواجهه با کل نظام سیاسی در هر وجهِ آن را به مخالفین تعمیم می دهند، گروه هایی هستند که تنها برای پیگیری مطالبات خود به همراهی با جنبش سبز پیوسته اند. تناقض در جایی بروز پیدا می کند که یکی از گروه های (اصلا بخوانید افراد) همراه جنبش به دنبال پیگیری مطالبه ی خود می رود. حال صدای اعتراض شخصی که خواهان تحقق جامعه ی مدنی در ایران است و نمی تواند عملکرد یک عضو از آن را در چنین جامعه ای تحلیل کند، به فحاشی بلند می شود.

واکنش به عملکرد خاتمی تنها مورد ازین دست نیست. نمونه ی دیگر برخورد از نوع جامعه ی سیاسی با اهداف جزئی مورد تاسف برانگیز خون شهدای جنبش سبز است. احترام و حفظ شأن خون شهدای جنبش سبز (ظاهرا) برای تمامی اعضای آن پذیرفتنی است. با اینحال همین هدف جزئی که می تواند مطالبه ای مانند پیگیری نحوه شهادت در کنار گرامیداشت نام آنان داشته باشد و از طریق تشکیل یک کمپین نامه نویسی مردمی به رییس قوه قضاییه برای معرفی عاملان جنایت پیگیری شود، ناگهان دچار تحول می شود و به مرز خیانت بدل می شود.

برای یک مطالبه ی اجتماعی طرق مختلفی جهت پیگیری متصور است. تعریف مطالبات اجتماعی در قبال اهداف پشت این مطالبات نیز همین گونه است. برای خاتمی با هدف اصلاح طلبی مطالبات قابل تعریف گوناگونی متصور است. همچنین برای مطالبه ی بازگرداندن امور به موقعیت اصلاح طلبی، راه های پیگیری متفاوتی می تواند وجود داشته باشد. انتخاب خاص خاتمی قابل نقد و البته برای من ناراحت کننده است. ریسک بزرگ خاتمی در این انتخاب خاص (با اینکه من هم اکنون نمی توانم بدیلی دیگر برای آن بیابم) از هرچیزی از شخصیت او ناشی شود از ترس و بزدلی وی نیست.

یک وجه از واقعیت جامعه ی ایرانی در نظر من همین است. حتی در میان مخالفین وضع موجود که ظاهرا مدرن تر تلقی می شوند، نشانه های مدرنیسم (یکی از نمونه های واضحش پذیرش پلورالیسم) دیده نمی شود. این عملکرد دقیقا از حاکمیت انتظار می رود حال آنکه از سوی جنبش سبز دیده می شود. در نظر من این مشکل بزرگی برای جنبش سبز است که راه حل ساده و کوچکی دارد. پذیرش و باور آنچه که برایش مبارزه می کنیم.

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

سرمایه ی اجتماعی

در جوامعی که از لحاظ اجتماعی به ساختار جامعه ی مدنی رسیده اند، شکل اعتراضات و بیان مخالفت تغییر کرده است. با این وجود در جوامعی که از لحاظ سیاسی به این اندازه توسعه یافته نیستند، شکل اعتراضات همراه با رادیکالیسم بوده و همراه با خشونت به پروسه ی انقلاب یا جنگ داخلی می انجامد که معمولا در آن خواسته ها و مطالبات اولیه فراموش شده اند و هدف به تخریب و اسقاط نظام سیاسی تغییر پیدا می کند. در جوامع مدرن نمایندگان سیاسی وابستگی کاملی به احزاب دارند و رقابت احزاب در دعوای قدرت بر سر سهم بیشتری از "مردم" است. در این شکل از جامعه ی سیاسی، مشارکت اجتماعی به کامل ترین شکل خود می رسد و می تواند از هر طریقی به شرط آن که به شکل جمعی انجام شود به ثمر بنشیند. حضور خیابانی به شکل های تظاهرات، تحصن، اشغال، اخلال در نظم عمومی معابر و ... نافرمانی مدنی به شکل های اعتصاب، کم کاری یا بدکاری، نپرداختن وجوه دولتی، بی توجهی به قوانین حوزه عمومی مانند کثیف کردن عمدی معابر و یا حتی مشارکت انتخاباتی.

پیگیری مطالبات اجتماعی به هر دو شکل متصور است. رادیکالیسم که قطعا به خشونت می انجامد و یا مبارزه ی مدنی خشونت پرهیز، هردو در طول تاریخ تجربه شده اند. سرمایه ی اجتماعی اصطلاحی است که از طرف فعالین سیاسی – اجتماعی به هوادارنشان به عنوان نیروی سیاسی آنان اطلاق می شود. هیتلر حامیانش را به مشارکت اجتماعی رادیکال همراه با خشونت فرا می خواند و در سوی مقابل شورای هماهنگی راه سبز آنها را به شرکت در تظاهرات سکوت می خواند.

استفاده از هر کدام از نحوه های مشارکت اجتماعی به نظر من به دو عامل وابسته است. نحوه ی برخورد حکومت با مشارکت اجتماعی مخالفین و ظرفیت اجتماعی موجود برای تحقق بخشیدن به هرکدام از شکل های مشارکت اجتماعی چه در وجه رادیکال و چه در وجه غیر افراطی آن. انقلاب 57 بخاطر مشارکت اجتماعی رادیکال مردم رخ داد و دقیقا به شکل توضیح داده شده اتفاق افتاد. مشارکت اجتماعی ای که نهایتا منجر به انقلاب شد، ابتدا از مطالبات اولیه ی خود خالی شد و اسقاط نظام را در پیش گرفت که در آن موفق شد اما هیچگاه مطالبات اولیه ی آن به درستی پاسخ داده نشد.

قصدم این نیست که انقلاب سال 57 را اشتباه تاکتیکی مردمی بدانم (این دقیقا کاری است که سلطنت طلب ها انجام می دهند و خودم آنها را به فریبکاری متهم می کنم). مهندس بازرگان جمله ی مشهوری خطاب به شخص شاه دارد. "ما آخرین گروهی هستیم که به زبان قانون با شما سخن می گوییم". مسئولیت انقلاب رادیکال سال 57 تماما بر عهده ی شخص محمد رضا پهلوی است اما توجه به این نکته ضروریست که اگر سر سوزنی عقلانیت در نظام سلطنتی متوجه ارزش گفته ی بازرگان می شد، شاید بدیلی دیگر برای وضعیت ما در امروز وجود می داشت. از میان دو عاملی که برای استفاده از شکل مشارکت اجتماعی نام بردم، برای مبارزه ی غیر رادیکال و خشونت پرهیز، شخص شاه هر دو عامل را به نفع مبارزه ی رادیکال تغییر داده بود.

پیگیری مطالبات اجتماعی می تواند وجوه متفاوتی داشته باشد. در وجه مدنی و بدون خشونت آن، جین شارپ، 4 مکانیزم تغییر نگرش، پذیرش، واداشت و فروپاشی را بر می شمرد (جین شارپ - جامعه ی مدنی، مبارزه ی مدنی – 1386) و روش های کلی اعتراض و مخالفت بدون خشونت را نیز ارائه می کند که شامل اعتراض، برانگیختن (Persuasion)، پرهیز از همکاری و دخالت (Intervention) است. با فرض انتخاب کلی مسیر مبارزه ی بدون خشونت، به کارگیری هر کدام از مکانیزم ها و روش های این مسیر نیز وابسته به دو عامل ذکر شده است.

بنابراین مهمترین نکته در انتخاب نحوه ی کلی و جزئی اعتراض به وضع موجود در ایران در گرو بررسی نحوه بر خورد حکومت با هر شکل از نمایش مخالفت و ظرفیت اجتماعی موجود برای تحقق بخشیدن به آن شکل با شرکت مردم است. پس پیش از تقبیح عملکرد های متفاوت (چه رادیکال و چه با مشی میانه روی) بهتر است به بررسی ابتدایی تری مشغول شویم. از آنجا که قصدم این نیست که نسخه ای درمانی برای وضعیت نمایش مخالفت در حال حاضر بپیچم، در نتیجه از بررسی عامل اول صرف نظر می کنم و فقط به عامل دوم می پردازم.

بعد از انقلاب سال 57 مخالفت با حاکمیتِ در قدرت به شکل های محدودی انجام گرفته است. تظاهرات مخالفت با حجاب اجباری در سال 58 و تظاهرات 30 خرداد 60 در حمایت از بنی صدر گسترده ترین نمونه های تظاهرات خیابانی بوده اند. به غیر از این دو مورد شاخص اعتصاب ها و تجمع های کارگران صنعتی و تجمعات دانشجویی زیادی نیز در 33 سالی که از انقلاب می گذرد، تجربه شده است اما حتی در همان تعدد سال 60 یا سال 58 خود نیز مثمر ثمر نبوده است. حاکمیت تمامی این اعتراضات را سرکوب کرده و اجازه ی خود نمایی به سرمایه ی اجتماعی مخالفین خود نداده است.

در مواجهه با چنین حاکمیتی، 2 خرداد 76 مشارکت مردمی در انتخابات و نتیجه ی آن که به نفع حضور مردم تغییر کرده بود، نشان داد که مردم شکل دیگری از حضور اجتماعی را تجربه می کنند. مشارکت اجتماعی انتخابات 76 که به لطف حضور اصلاح طلبان عملی شده بود نتوانست در دیگر اشکال خود ادامه یابد. پتک استفاده نکردن از سرمایه ی اجتماعی در این 14 سال بر سرِ خاتمی کوبیده شده است اما هرگز کسی از خود پرسیده است که آیا ظرفیتِ استفاده ی خیابانی (که فصل اشتراک تمام انتقادها از این نوع است) از رای دهندگان میلیونی وجود داشت یا خیر؟ و آیا می بایست شخص خود خاتمی – رییس جمهور قانونی مملکت – فراخوانِ تجمع را صادر می کرد؟ اتهام زدن به خاتمی در مورد خیانت به دانشجویان معترض آسان است اما فکر نمی کنم پاسخ این پرسش که تجمع اعتراضی و سرکوب وحشیانه ی آن تا چه حد در میان مردم ظرفیت تشکیل تجمعی گسترده را فراهم کرده بود چندان آسان باشد. سرمایه ی معترض اجتماعی که حتی در طول دوره نخست ریاست جمهوری افزایش نشان داد در هنگام رد طرح لوایح دوقلو کجا بود؟ به هنگام تحسن عمومی همین اصلاح طلبان میانه رو حامیان میلیونی مردمی کجا بودند؟

4 سال بعد از دولت اصلاحات به نظر می رسید که شرایط متفاوت شده است. همان خاتمی که به ندانم کاری با سرمایه ی اجتماعی متهم بود به میدان آمد تا با مهندس موسوی مردم را بار دیگر به مشارکت اجتماعی از نوع انتخاباتی اش فرا بخواند. با اینحال مردم یک گام کوچک پیشتر رفته بودند. با اتکا به فضای باز انتخاباتی ناگهان خیابان ها شلوغ شد. مناظره های پیش از انتخابات نامزده ها تنها یکی از میلیونها مناظره ای بود که به واقع در خیابان های تهران رخ می داد. تجمع هایی که حامیان سبز موسوی پیش از انتخابات به راه می انداختند دست کمی از موارد بعدی آن نداشت. نتایج انتخابات که به کودتایی نرم می مانست همه را در بهت فرو برد. اعتراضات خیابانی پراکنده از صبح روز بعد از انتخابات شروع شد، با این وجود گسترده ترین حضور خیابانی معترضین به دعوت شخص موسوی و به شکل تظاهرات سکوت صورت گرفت و در آن مطالبه ای مشخص پیگیری می شد. "رای من کجاست؟" سرکوب مدنی ترین شکل ممکن اعتراض خیابانی مردم به دست حاکمیت کودتاچی باعث شد که تظاهرات بعدی خارج از کنترل سران جنبش سبز و احتمالا مخالف با ایدئولوژی آنها شکل رادیکال تری بگیرد، سرکوب خشن تری بشود و از حضور کمتر مردم زیان ببیند.

دو سال بعد از انتخابات 88 تجربه های عملی انجام شده نشان داده است که هر روز از حامیان حضور خیابانی کاسته می شود. مردم به خانه های خود بازگشته اند یا از حضورهای مشروط به سکوت (که در نظر من ممکن ترین شکل حضور خیابانی در حال حاضر است) ناامیدند. ارزیابی از ظرفیت سرمایه ی اجتماعی در حال حاضر نزد خیلی ها متفاوت است. حدس من این است که خاتمی ظرفیت شکل گیری هر شکل از مشارکت اجتماعی در مقابله با مشارکت انتخاباتی در وضع موجود را بسیار کمتر می بیند و ازین رو به جای امید بستن به ظرفیت های اعتراضی جنبش سبز برای "تغییر نگرش" یا "پذیرش" یا "واداشت" و یا "فروپاشی"(که کاری است که بیشتر ما هم اکنون در حال انجام آن هستیم) یک ریسک بزرگ در انجام دادن امری کرده است که از نظر خودش بازنگه داشتن روزنه ای برای بازگرداندن امور به موقعیت اصلاح طلبی بود. ریسک بزرگی که هزینه اش مشخص نیست اما به نظر من برای با گذشت زمان کاهش می یابد.  

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

گزارش شخصی از راهپیمایی بزرگ در بازاری کوچک


امید هر کاسب خرده پا به فروش قبل از عید است تا جایی که تاریخ تصفیه چک های خود را برای همین موقع از سال تنظیم می کند. دقیقا بخاطر نمی آورم اما احتمالا از وقتی که پشت لبم سبز شد، قبل از عید هر سال برای کمک به پدرم به دکانش در بازارچه سرپوشیده ی شهرمان می رفتم. بچه تر که بودم، از خانه مان تا مغازه را، یکسر می دویدم. حالا برای همین کار مجبورم 600 کیلومتر را طی کنم.

************

پدرم می گوید قیمت پارچه ها نسبت به سال قبل همین موقع 80 درصد گران تر شده است. برای هر مشتری تازه ای مجبور است همین را توضیح دهد. مشتریانی که یکسال قبل از روستا برای خرید دمِ عید آمده بودند، حالا همه حسرت روزهای خوب می خورند. پارچه ها گران تر شده اند با اینحال پدرم سر ظهر که دفترش را نگاه می کند، تاسف می خورد از فروشی که حتی یک سوم پارسال هم نیست. مقایسه به متراژ پارچه ی فروخته شده نیست، مقایسه به معیار ساده ی پول است.

تاریخ واریز یارانه های نقدی مردم گمانم 17 اسفند بوده است. زمان واریز یارانه ها یک شوک صعودی برای بازار است. کسادی بازار به چشم من هم بیش از حد می آید. می پرسم مگر یارانه ها را نریخته اند؟ می خندد و می گوید: "حالا واریز یارانه ها بازار را یک بعد از ظهر بیشتر شلوغ نمی کند". پول نقدی که دو سال پیش سه چهار روزی خرید مردم را افزایش می داد حالا کفاف یک بعد از ظهر را بیشتر نمی دهد.

26 اسفند، صندوق جاویدان خیلی خلوت بود. من مدتهاست پیش از عید هر روز ظهر، دخل مغازه را در این صندوق و آن بانک خالی می کنم. تحویل دار در حال شمردن پولها می گوید: "پارسال از 10 صبح به بعد وقت سر خاراندن هم نداشتیم. همین جور پول بود که بازاری ها می آوردند. امسال خبری نیست". همین دو سه سال پیش، هر وقت به بانک ملی می رفتم، واریز کردن پول، بی برو برگرد یک ساعت طول می کشید. نهایتا اگر امسال 5 دقیقه ای معطل شده باشم.

دخل پدر را هم من مرتب می کنم. "تراول" 50 تومانی دیگر یک جوک حسابی است. یک زمانی که اصلا هم دور نیست، همین واژه ی "تراول" برای خودش ابهتی داشت. دست هر کسی و به هر مقصودی پیدا نمی شد. حالا وفورش عین یک اسکناس 5 تومانی است. در مقابلش و برای پس دادن باقی پول، 1000 تومنی و دو تومنی چه نایاب شده اند!

************

بازارچه های سنتی معمولا یک دالان سرپوشیده اند با دکان هایی در دو طرف. سیل جمعیت هیچ تفاوتی با سالهای قبل نکرده است. تورم و گرانی و یارانه های نقدی! و ... تاثیری بر مردم نداشته است. مردم همانند که همیشه بودند، عادت دارند قبل از عید به بازار بیایند. احتمالا هیچوقت هم دست خالی برنمی گشتند. حالا اوضاع فرق کرده است. مردم واقعا نمی توانند بخرند. فقط نگاه می کنند. بازاری ها هم همین طورند. آنها هم تنها نگاه می کنند. برای چیزی که به آن خیره اند یک اسم گذاشته اند. راهپیمایی!