مادرم معلم الهیات است یا بهتر بگویم بود ، کلاس سوم ابتدایی که بودم مادرم مرا به کتابخوانی تشویق می کرد . به زور یقه لباسم را می چسبید از گل بازی در باغچه مرا جدا می کرد کتاب قصص قرآن را به دستم می داد و از پشت عینک مطالعه اش می گفت : بخوان .
شاگرد خوبی بودم . اگرچه در کلاس سوم ابتدایی چندان اهمیتی ندارد . معلم مدرسه ام مرا به کتابخوانی تشویق کرد . به زور یقه لباسم را چسبید از حیاط مدرسه ، از فوتبال کشان کشان مرا به کلاس برد کتاب داستان راستان را به دستم داد و از پشت میزش گفت : بخوان . هفته دیگر مسابقه کتابخوانی است .
درست بخاطر ندارم که چه گذشت اما میدانم که از 10 نفری که در مدرسه به سوالها درست جواب داده بودند ، 8 نفر برنده جایزه شدند و من نه . مردانه گریه نکردم اما خیلی زود فهمیدم که شانس عمرا گذارش به کوچه ما نمی افتد .
قرعه کشی برای اتاق ها در جریان است . هر کس شماره ای بر میدارد تا نوبتش در انتخاب اتاق مشخص شود . من اما می ترسم ... میدانم شانس جایی در پشت ستونی در کمین نشسته است . نیت می کنم برنامه خداوندی را برهم زنم . شماره اول را بر می دارم آن را به درون ظرف می اندازم . دومی را بر میدارم . 39 است . اولی 2 بود .
مدتهاست به کافه نرفته ام . کافه های زیادی ست که دلم میخواهد سری به آنها بزنم . اما نمی شود . حالا بالکن داریم . در آن صندلی پلاستیکی هست که به اندازه صندلی های لهستانی کافه ناراحت هستند ، از قهوه و شکر خبری نیست ، اما چای کیسه ای و قند به وفور هست . کیک شکلاتی نیست اما کلوچه زنجبیلی هست . دختر پسر های آلامد ندارد اما در بلوک روبرویی یکی در میان چهره هایی هست که در تاریکی هوا با نور هر پکی که به سیگار خود می زنند روشن می شوند .
دیگر غصه کافه ها را نمی خورم . سعی می کنم با آنها کام بگیرم اینطور به آنها نزدیکتر می شوم ، تنهایی نصف شب های مرا پر می کنند . برای یکیشان سیگارم را بالا می گیرم او هم سیگارش را بالا می گیرد یعنی مرا دیده است ؟ سیگارش را می اندازد ، به انتها رسیده بود ... احتمالا به اتاقش بر می گردد ، برای من نبود .