صورتبندی کلی احزاب و جناحهای درون نظام
ایران، از نظر من به سه دسته تقسیم میشود. راست افراطی، راست میانهرو و چپ میانه
رو. چپ رادیکال در ایران سازمانبندی حزبی و اجتماعی مشخصی ندارد و با این که نمیتوان
وجود این دسته را نادیده گرفت، نمیتوان تخمینی از تعداد حامیان آن نیز ارائه داد.
(الفاظ راست و چپ در این صورتبندی که میان عموم رواج دارد چندان وابسته به فلسفهی
سیاسی چپ و راست نیست و وجه تسمیهی آن بیشتر وابسته به نحوهی نشستن جناحهای
مخالف و موافق دولت در مجلس انگلستان باز میگردد).
********
تاریخ فاشیسم تقریباً یک الگوی کلی دارد. محافظهکاران
در مقابل سوسیالیستها و کمونیستها احساس خطر میکردهاند. آنها در پروسهی مدرن
شدن به جای گرایش به لیبرالیسم، در فرار از آن و اصرار بر محافظهکاری، سوسیالیستها
(میانه روها) و کمونیستها (رادیکالها) را، مبدأ زوال تاریخی خود میپنداشتهاند.
برای فرار از کمونیستهای انقلابی به جای رو کردن به میانهروهای سوسیالیست، آنها
را نیز هم پیالهی کمونیستها پنداشتند و چون در تمام طول حاکمیت خود نشانی از
اصلاحات را بروز نمیدادند، اتفاقاً با گرایش مردمی به سمت سوسیالیسم یا کمونیسم
مواجه شدهاند.
سوسیالیسم و کمونسیم بدون وجود فاشیسم، محافظه
کاران را میبلعید. هیتلر و موسلینی، پیش از اینکه از محافظهکاران حاکم اجازهی
سرکوب وحشیانهی مخالفان را اخذ کنند، در هیچ انتخاباتی حتی نتوانستند نصف آراء چپها
را از آن خود کنند. فاشیسم ایتالیا و نازیسم آلمان تنها زمانی توانست حاکمیت را از
آن خود کند، که محافظه کاران از ترس چپها، اختیار سرکوب و حکومت را بالکل بدانها
سپردند و در اولین گامهای فاشیسم خود نیز حذف شدند.
با چنین الگوی مشابهی احمدی نژاد، نمایندهی
راست رادیکال در مقابل اصلاحطلبانی است که اقبال مردمی به سود آنهاست. اصولگرایان
میدانیتند که گفتمان آنها در مقابل گفتمان اصلاح طلبی چیزی برای عرضه ندارد و
بنابراین نیاز به گفتمانی جدید پیدا کردند. گفتمان طراحی شدهی راست رادیکال در
مقابل گفتمان اصلاحطلبی درست دست روی نقاطی میگذارد که بتوان از آن در جهت عوامفریبی
هرچه بیشتر استفاده کرد. احتمالاً اصولگرایان سنتی خود میتوانستند کشور را بهتر
از احمدینژاد اداره کنند یا با مخالفین داخلی و خارجی راحتتر بتوافق برسند اما
چپاندن گفتمانی نو در دهانشان به چهرههای تکراریشان نمیآمد و ازین رو نیازمند
چهرهای جدید بودند.
با این حال دو دوره ریاست جمهوری احمدینژاد،
حتی به مذاق اصولگرایان سنتی هم خوش نیامد. سرمایهگذاری آنان روی احمدینژاد،
نتایجی غیرمنتظره در پی داشت. ملیگرایی در قالب مکتب ایرانی تزِ احمدینژاد برای
برقراری ارتباط با طبقهی متوسط بود. تزی که در ادبیات سیاسی و رسمی مملکت رادیکال
شمرده میشد و مخصوصاً هنگامی که به تن شخصی چون احمدینژادِ برآمده از جریان راست
و بیرون آمده از زیر عبای رهبری میرفت، حتی خودیها را دچار تناقض میکرد. ادعای
ارتباط با امام زمان ابتدا چندان جدی گرفته نشد. تنها هنگامی که مشخص شد تبعات این
ادعا میتواند حتی قدرت دخالت رهبری را نیز تحت نفوذ خود قرار دهد، ناگهان نام جریان
انحرافی سر برآورد. جنجال رسانهای جریان انحرافی تنها در دور دوم ریاست جمهوری
احمدینژاد برملا شد در حالیکه ادعای احمدینژاد که در نوع خود حاوی بیانی رادیکال
بود به سال 84 باز میگشت.
احمدینژاد به بازتولید رادیکالیسم ادامه داد تا
مشروعیت رو به زوال خود را از این راه تجدید کند. پوپولیسم حاوی نکتهای بسیار
درخور توجه است. از آنجا که پوپولیسم رویکردی تودهای (و نه طبقهای یا قشری) به
پدیدههای سیاسی دارد، بنابراین دست زدن به آن میتواند بهترین ترکیب ممکن از
اهداف و عوامفریبی را بوجود آورد. پوپولیسم، از همان ابتدا در اقتصاد مورد توجه بود،
و کم کم به عرصهی سیاسی و اجتماعی نیز وارد شد. احمدینژاد خود را نمایندهی تودههای
مستضعف جا میزد. عکسهای منتشر شده از ساده زیستی او، داستان اتومبیل پژو، کاپشن
و شایعههایی که پشت سر او به راه میافتد از او چهرهای برآمده از تودهی مستضعف
میساخت تا احمدینژاد قهرمان سیل پرولتاریایی شود که وجود ندارد و طبقهی متوسط
شهری را بشورد و ببرد. رفتارهای تودهای که از رادیکالترین رفتارهای سیاسی محسوب
میشود جز با بر باد دادن منابع کشور حاصل نشد و در این میان بازهم اصولگرایان
سنتی سکوت پیشه کردند تا مبادا موضع احمدینژاد را در مقابل مخالفان پرتعدادش ضعیفتر
کنند.
بروز جنبش سبز در بعد پیروزیهای سیاسی کوتاه
مدت تنها به سود احمدینژاد تمام شد. حاکمیت دوباره اشتباه خود را تکرار کرد و برای
فرار از خواستههای مردمی جنبش سبز پشت رئیس جمهور خود پنهان شد. احمدینژاد که
موقعیت را به خوبی دریافته بود، تمام خواستههای خود را که اگر امروزه مطرح میگشتند،
بتمامی با مخالفت مجلس به بحرانی تبدیل میشدند، بی سر و صدا به پیش برد. برای
سرکوب، رادیکالیسم احمدینژاد مورد نیاز بود و اصولگرایان سنتی درست مانند الگوی
فاشیستی خود در پروسهی سرکوب با نام ساکتین فتنه حذف شدند. سرکوب خشن مردم،
معترضین "رأی من کجاست" را به معترضین "مرگ بر دیکتاتور" بدل
کرد و رهبری اصلاحطلبان میانهرو را بیفائده نمود. مرز معترضین تندرو و رادیکالیسم
حاکم به خشونت کشیده شد و میدان داری در هر دو جناح به دست رادیکالها افتاد، یعنی
دقیقاً اتفاقی که احمدینژاد خواهان آن بود. تنها اشتباه احمدینژاد شاید این بود
که گفتمان قلابیاش با بزرگترین مسئله سیاسی – ایدئولوژیک نظام یعنی ولایت فقیه
سازگاری نداشت.
در کشورهایی که یک ایدئولوژی کل دستگاه حاکمیت
را شکل میبخشد و این ایدئولوژی به گونهای توتالیتری سلطهای تمام بر جامعه بدست
آوردهاست، جناحبندیهای سیاسی حول "امکان اصلاح یا عدم آن" شکل میگیرد.
در نوع ایدئولوژی مذهبی، نوگرایی مذهبی، سکولاریسم و بنیادگرایی شکل میگیرد. من
اصولگرایانی را که با نام سنتی میشناسیم نیز در دستهی نوگرایان قرار میدهم. سرعت
اصلاحات در این گروه از عرصهی سیاست که پایگاه بزرگی در روحانیت دارد، شاید نسبت
به عرفی سازان اصلاحطلب کمتر باشد، اما تغییر قوانین سنتی – اسلامی به نفع قوانین
اسلامی – مدرن تنها از عهدهی این گروه برمیآید. بنیادگرایی مذهبی و سکولاریسم به
رادیکالهای دو طیف اختصاص دارد که اصلاحات را ناممکن میشمارند و دو رویکرد
محافظهکاری و رفرمیستی پیش میگیرند.
گفتمان احمدینژاد به همین دلیل دیری نپایید.
گفتمانی که به قامت جناحبندیهای سیاسی دوخته نشده بود، لباس رنگارنگ بی قوارهای
بود که هر اندام را به رنگی میپوشاند. رنگهایی که هیچ هارمونی با ایدئولوژی
ایجاد نمیکردند. ناسیونال پوپولیسم احمدینژاد به قامت جامعهی ایرانی دوخته نشده
بود و جمع ملیگرایی با تودهگرایی در جامعهای که سیاست ورزیاش حول امکان اصلاح
مسائل سیاسی - دینی یا عدم آن شکل میگیرد، چنان ناسازگار است که فارغ از مردم،
نمیتواند حتی همراهی حاکمیت را جلب کند. ایدئولوژی حاکمیت ساختار این نظام را
زندگی میبخشد و افزودن گفتمانی جدید به آن تنها در صورتی محقق میشود که با
ایدئولوژی در تضاد نباشد. ولایت فقیه به عنوان ضرورت این ایدئولوژی دقیقا از جنس
مسئله ای سیاسی – دینی است.
رادیکال کردن فضا از سوی احمدینژاد، امروزه به
نفع گروهی دیگر در جریان است. بروز رادیکالیسم میتواند عاملی برای ظهور نوع جدیدی
از قدرت باشد که در شرایط ثبات و میانهروی جایگاهی ندارد. بنیادگرایان با چهرهای
دیگر از راست رادیکال وارد میدان آشفتهی سیاست در ایران شدهاند. سر و صدای
تبلیغاتی جبهه پایداری با حذف شدن اصلاحطلبان رو به سوی اصولگرایان سنتی گرفتهاست
تا مشابه آنچه احمدینژاد را رییس جمهور کرد، ایشان را به قدرت برساند.
جبههی پایداری در گفتمان رسمی خود، مشکل گفتمان
احمدینژاد را نیز حذف کردهاست. آنان با تأکید هرچه بیشتر بر ولایت پذیری، ادبیات
افراطی خود را در قالب ولایتمداری مطرح میکنند و بر روی صحنهی نمایش، به اصولگرایان
سنتی با عنوانکردن اصطلاح "ساکتین فتنه" و به حلقهی احمدینژادیها با
"مکتب انحرافی" میتازند و این هر دو را چنان تحت لوای ولایت پذیری
مصباح یزدی جفت و جور کردهاند که حتی حمله به مهدوی کنی هم آنها را گرفتار مشکل
سیاسی – ایدئولوژیک نظام نمیکند.
آنچه به این جبهه موجودیت میبخشد، حمله به
میانهروی گروههای دیگر سیاسی مملکت است، نه پیشبرد
هدف یا منطقی خاص در سطح جامعه. بنابراین تشکیل چنین جبههای دقیقاً نیازمند فضایی
رادیکال است تا فحاشیها، موضعگیریهای جسورانه، کنشهای تند و ... بیش از آنکه عملی
غیر منطقی شمرده شوند، نشانهی اخلاق، شرافت یا شجاعت قلمداد شوند. جنجال رسانهای
چنین گروهی در میان محافظهکاران میتواند میانهرویها را هرچند برای مدتی کوتاه
تبدیل به کنشهای افراطی کند. عبارت "ساکتین فتنه" از سوی همین گروه،
دقیقاً به همین منظور ساخته شدهبود تا به نفع وضعیت سیاسی آنان، اصولگرایان میانه
رو را مجبور به واکنشی از سر ناچاری گرداند.
چنین فضای رادیکالی قطعاً برای فردای ایران تاریخساز
خواهد بود. ولی لزوماً به شیرینی نوشته نخواهدشد. آنچه خاطرهی بد را از ذهن میزداید
رادیکالیسم تاریخساز نیست.