۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

گزارش شخصی از حماسه نه دی


از دانشگاه بیرون آمدم. می خواستم با چشمان خودم طرفداران سرکوب را ببینم. اما به جایش چه دیدم؟ اتوبوس هایی که در کنار هم تا میدان آزادی دو باند خیابان را بسته بودند. اتوبوس هایی که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شد. راه پیمایی درکار نبود. همه را از خطوط بی آر تی به سمت میدان انقلاب می راندند. می گویم می راندند زیرا اتوبوسی از جوانک ها (دبیرستانی یا از یک پایگاه بسیج) ها را پیرمردی سربند به سر مانند گروهانی از سربازان به طرف میدان انقلاب می دواند. اتوبوسی دیگر ایستاد. اینبار دیگر حتی جوانک هم نبودند. پسر بچه هایی بودند که پشت لبشان سبز هم نشده بود. آنها مجهز تر آمده بودند. همه کفنی سفید با نوشته قرمز "جانم فدای رهبر" در تن داشتند. آنها را هم به سمت میدان انقلاب راندند. 

من می خواستم ببینم ماجرا به کجا کشیده می شود. بنابراین در پیاده رو خیابان آزادی به راه افتادم. کنار پیاده رو ها پر بود از مامورین لباس شخصی که به تظاهرکنندگان و عابرین معمولی با وسواس خشنی نظم می بخشیدند. داشتم فکر می کردم که خشونت در ذاتشان رخنه کرده است، طوری که دیگر تظاهرات خودی با اعتراض غیر خودی تفاوتی ندارد. جنبش سبز ما کی مامورینی دید که به جای برخورد سرکوبگرانه به آن نظم ببخشد؟

روبروی ایستگاه مترو خیابان آزادی به خاطر بسته بودن پیاده رو مجبور شدم به جمعیت تظاهر کننده نزدیک شوم. پاژیرو مشکی ایستاد. دو مرد تنومند ملبس به کت و شلوار خاکستری از آن پیاده شدند. سری به اطراف چرخاندند. شخص سوم پیاده شد، کفن "جانم فدای رهبر" بر تن کرد. لحظه ای در کنار جمعیت تظاهراتچی ایستاد تا یکی از آن دو مرد تنومند از او عکس بگیرد. عکسش را که گرفت سوار بر پاژیرو مشکی شد و رفت. داشتم فکر می کردم او که بود؟ چرا در میان خودشان هم احساس امنیت نمی کرد؟ آیا به همین تظاهرات کنندگان هم اعتماد نداشت؟ شاید چون نمی دانست آنها که هستند و چه فکر می کنند که آمده اند. شاید چون آنها را فقط آورده اند. داشتم فکر می کردم جنبش سبز ما رهبرانی داشت که از تظاهرات کنندگان نمی ترسیدند، خود را به آب و آتش می زدند تا به میانشان بشتابند نه که از آنان فراری باشند.

میدان انقلاب خیلی شلوغ بود. یعنی از شریف تا انقلاب را که من رفتم تنها انقلاب را شلوغ یافتم. میدان بسته بود. تمام ورودی های میدان بسته بودند. تردد ناممکن بود. شعار می دادند. از رهبرشان حمایت می کردند. به سران به زعمشان فتنه ناسزا می گفتند. تک و توکی ناسزاهای جنسی می دادند. من به این فکر می کردم که آیا اینها اخلال در نظم عمومی نیست؟ چه می شود که اجتماعی مخل نظم عمومی می شود و تظاهراتی از این قاعده مستثنا می شود؟ آیا چون قیچی دست آنهاست و هرچه ببرند لابد به اندازه است، هیچ کدام از آن آدم ها به جرم اخلال بازداشت نمی شوند؟ جنبش سبز ما چه تفاوتی دارد که فارغ از تمام اتهامات واهی که به اعضایش می زنید، آنها را به اخلال در نظم عمومی متهم می کنید؟ 

حال امروز سومین سالگرد حماسه نه دی است. متروها رایگان می شود. در و دیوار شهر از عکس های نه دی سه سال پیش پر است. یاد روزهایی می افتم که متروها در ایستگاه هایی خاص توقف نمی کرد. یاد روزهایی که بی آر تی ها ایسنگاه هایی را جا می انداختند. حالا به زبان آوردن نام موسوی و کروبی جرم است. نگه داشتن خاطره را نیز برایمان جرم کرده اند. ولی هنوز، هنوز نمی توانند شکوه اجتماعاتمان را از بین ببرند. هنوز نمی توانند رهبران ما را به دست فراموشی بسپارند. حال معنای حماسه را عوض کرده اند. حماسه ای که از شجاعت، متانت و وقار می سرود حالا از سرکوب و کودتا و خشونت حمایت می کند.

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

دوشنبه های اعتراض - سید علی حبیبی موسوی


بهت تنها نامی است که به احساسم زمانی که خبر شهادت سید علی موسوی را شنیدم، می دهم. بهت از آنکه چگونه رای مردم دزدیده شد. چگونه اعتراض شرافتمندانه مردم "فتنه" نامیده شد. بهت از آنکه چگونه معترضین به خاک و خون کشیده شدند و بهت از عاشورا!

عاشورایی که صحرای کربلایی که آقایان روضه اش را همیشه می خوانند در جلو چشمانم شکل می گرفت. عاشورایی که کودتا رنگ خشونت خود را عیان کرد. عاشورایی که حاکمیت ابایی از حرمتش نداشت و خیابان را صحنه خون ریزی کرد.


در شگفتم از حکومتی که برای هر فعال سبزش هزار عکس از حضور در تجمعات پیدا می کند اما قاتل سید علی موسوی را پیدا نمی کند. حکومتی که فردی بیگناه را به جرم قتل یک بسیجی دو سال در زندان نگاه می دارد اما برای شناسایی قاتل یک شهروندش گامی به پیش بر نمی دارد. حکومتی که خود را از اتهامات مبرا می داند اما گناهکار را نشان نمی دهد. 

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

به جرم مادر بودن


-از کجا شروع کنم؟ تا قصه شکوهمند عشق را بگویم. داستان شیرن عشقی که از دریا قدیمی تر است-

جرم، مادر بودن است. جرم، عاشق بودن است. فرزند را نفروختن است. پروین مخترع را شاید کسی نشناسد. مادر کوهیار گودرزی را اما همه می شناسند. مادری که فرزندش را در روزهای سخت زندان تنها نگذاشت. مادری که هنگام دریافت جایزه آزادی مطبوعات فرزندش، مادران دیگر را از یاد نبرد. مادری که دوری فرزندش را تاب نیاورد و برآشفت و هرجا که رسید از فرزندش گفت. آنقدر که گفت که کوهیار قهرمان همه مان شد. مادری یک تنه برای فرزندش می دوید. برای پاره تنش. آنقدری که حاکمیت کینه توزانه در کمین نشست. در کمین یک مادر. تا برایش حکم حبس تعزیری ببرد، تا برایش توهین به رهبری بدوزد، تا مادران دیگر را بترساند. غافل از آنکه مادرانی که فرزندشان را ربوده اند، شکنجه کرده اند، کشته اند و یا مورد تجاوز قرار داده اند، دیگر هراسی از زخم زبانشان ندارند. دیگر ترسی از وقاحت ایشان ندارند. برای چه بترسند؟ برای جانشان؟ که کمتر از فرزند دوستش دارند؟


 آنها نمی فهمند که مادر است. نمی فهمند که مادر ترجیح می دهد خودش در زندان باشد تا فرزندش. نمی فهمند وقتی فرزند مادری در زندان است بر او چه می گذرد. نمی فهمند بازی های کثیفشان برای مادران نیست. نمی فهمند که پیامبرشان بهشت را به زیر پای مادران انداخت. نمی فهمند که مادران حریف سیاسی نیستند. که مادران هرچه می کنند از عشق است که می کنند. نمی فهمند که عشق مادری نباید جرم باشد، نباید حبس داشته باشد. نمی فهمند ... اگر می فهمیدند که داغ بر دل مادران نمی نشاندند. اگر می فهمیدند که سیاه پوششان نمی کردند. اگر می فهمیدند که ...

آنچه آنها می فهمند را دیگر ایرانیان در تاریک ترین کابوس هایشان نمی بینند. درآنچه می فهمند آنقدر تنها شده اند که بیهوده غضب می ورزند. بیهوده کینه می پرورانند. بیهوده خشمگین می شوند. بیهوده است وگرنه پروین مخترع نوشتن ندامت نامه را رد نمی کرد. 

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

دوشنبه های اعتراض - برای علی اکبر محمدزاده


رفیق من دستبند بافته ات را ترجمه کرده ام. دستبندت در ذهن من خاطره ای زنده کرد. خاطره ی خواندن "در جست و جوی زمان از دست رفته" را. می دانم چقدر دلت می خواست زمانی بیابی و این کتاب را بخوانی. وقتی تو در زندان در جست و جوی زمانی برای دمیدن روحیه در دوستانت هستی من چطور می توانم دست از مبارزه بکشم. وقتی تو در زندان بیکار ننشسته ای، من چه طور می توانم بی تفاوت بنشینم.

رفیق دستبندت برای من پیام آشنایی دارد. پیام ایستادن. پیام مقاومت کردن. پیام ادامه دادن. می دانم که 300 روز خم به ابروی تو نمی آورد. رخنه ای در دلت نمی اندازد. شک در راهی که گزیده ای نمی کنی. فقط دلم برای خنده ات تنگ شده.


رفیق این پیپ، قهوه، شکلاتِ من شاید با بودن تو سرِ ناسازگاری نمی گرفت. 






به صفحه فیس بوک "علی اکبر محمدزاده را آزاد کنید" بپیوندید.



۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

برای نوریزاد ؛ زبان سرخش، سرش سبز کرد.


آنگاه که رهبر نظام در جمع حامیانش از تریبون نماز جمعه مردم را تهدید به خون ریختن می کرد تا روزی که یکی از حامیان دست به قلمش زبان به گلایه گشود، مدت زیادی سپری نشد."اگر سخنان شما پیش از این، نگران دشمن بود، درنماز جمعه همین هفته گذشته، متاسفانه دیدیم و شنیدیم که سخنان شما نگران رفتار بخشی از مردم، بله: مردم  بود. واین، همان دستاوردی است که در این سی سالگی انقلاب ، ما بدان دست یافته ایم. یعنی سابقا ما برای دشمن خط ونشان می کشیدیم، حالا کارمان بجایی رسیده است که باید برای بخشی از مردم خودمان خط و نشان بکشیم. قبول می فرمایید که این روند معکوس، کار را بجایی می رساند که درفردای این نظام، جز دشمن، مردمی درکار نباشد". (از نامه اول)

بیش از سی سال از آن روزی که جمهوری اسلامی نشان داد باکی از حذف حتی موسسانش ندارد، گذشت تا روزی که نوریزاد مدافع خستگی ناپذیرش نوشت " کلید راز اشاره شده را، من در جابجایی دوست و دشمن می دانم. و می گویم: از مدتها پیش به این طرف، دو مولفه دوست و دشمن، نه در خارج از کشور، که در همین داخل  نظام، جابجا شده اند. و شما و ما را همین معمای پیچ در پیچ، به خطای محاسباتی در انداخته است. تلاش من در این نوشته مشفقانه، چیزی نیست الا واگشایی این سر سربسته". (از نامه دوم)

رهبری که نظراتش را به نظر رئیس جمهورش نزدیکتر می دید انتظار نداشت همان مرد کوچکی که جز با حمایت او بر کرسی نمی نشست، حال اینگونه مملکت آرامش را به اغتشاش بکشاند. غافل از آنکه نظامش مدتهاست ترک خورده و احمدی نژاد تنها ضربه ای دیگر به این چینی نازک خواهد بود. "عزیز گرانمایه، شکاف، جدی است. چینی نازک نظام، ترک خورده است. و اگر شما با اختیارات قانونی خود، و رجعت به اصل انصاف و عدل، چاره ای برای این ترک های یک به یک نیندیشید، چه بسا روزی رسد که اصرار ما برای جابجایی آب با ظرفی شکسته بجایی نرسد" ."شما بخاطر آقای احمدی نژاد، مراجع را از دست دادید. بخش وسیعی از مردم و نخبگان کشور را از دست دادید. بخاطر او، دوستی ملت های دیگر را از دست دادید. و این همان موجی است که درسراسر کشور، به سمت فراگیری می خزد. این موج، شما را با آقای احمدی نژاد تنها خواهد گذارد. البته با جماعتی که نام و نان خود می جویند. و البته با کسانی که خوب خوبند اما راه بازگشتی ندارند" .(از نامه سوم)

نظامی که خروش معترضانه و مدنی مردمش را با واژه فتنه به همان سمت و سوی واژه های طاغوت، منافقین، سلطنت طلب و ... می برد نباید هم انتظار داشته باشد نوریزاد نور چشمی اش اینگونه پاسخ دهد"رهبر گرامی، اطمینان دارم با من موافقید که اگر از این مجلس و قوانین و نظارت آن، آبی گرم شده بود ، مردمان ما را اکنون بهره ای در مشت بود، و اگر دستگاه قضا را با قانون نسبتی بود، ما را اکنون از برکات عدل وانصاف و درستی او نصیبی بود، و اگر دولت را لیاقت وبرنامه وعقلانیتی بود، ما را تاکنون از ورطۀ ورشکستگی های داخلی و تحقیرهای جهانی به در برده بود. اما این سه یار دبستانی را ظاهراً جز رکود و رخوت و رفاقت، رویکردی نیست. پس چرا نباید از ظهور فتنه و سران فتنه در پوست نگنجیم و نگاه پرسشگر و پر شماتت مردم داخل و خارج و نسل های گذشته وآینده را به رفتار آنان منحرف نکنیم ؟" (از نامه پنجم)

سالها عوامفریبی و مصلحت اندیشی آن هم برای حفظ نظام فریاد نوریزادی را بلند کرد که روزگار درازی مجیزگوی رهبرش بود. فریاد شخصی که نسبتی با اصلاح طلبان نداشت، درست از جایی درآمد که اصلاح طلبان را به خاطرش با چه چوبها که نمی زدند. "خدایا، دیدی که خامنه‌ای، در کنار همه‌ی خصلت‌های خوبی که داشت، برای تداوم رهبری‌اش اما، مقوله‌ای به اسم نظارت استصوابی را در انتخابات مجلس خبرگان باب کرد تا مبادا، نماینده‌ای مستقل و منتقد و صاحب‌رای، به آن مجلس راه یابد و به ساحت رهبری او و خطاهای رهبری او متعرض شود. نتیجه این شد که نقد از رهبری به گناهی نابخشودنی تغییر ماهیت داد و کسی را جرات اعتراض و ایراد و پرسش نماند. و باز نتیجه این شد که هاله‌ای از تقدس به ساحت رهبری او راه یافت و بکلی سیدعلی را از دسترس ما مردم جدا کرد و به دوردست‌های تقدس برد و بر سریر سروری نشاند. قدرت مطلقه‌ای که او برای خود سامان داده بود، هرگز به کسی و جریانی اجازه‌ی ورود به حریم آسیب‌شناسی خیرخواهانه رهبر نداد". (از نامه ششم)

نوریزاد سپاهی را که جمهوری اسلامی برای حفاظتش ساخته و پرداخته است و حال تبدیل به ابزاری در دست رهبر نظام شده تا مبادا موشی بر خلاف میل او دم تکان دهد را اینگونه توصیف می کند "چندی پیش، درظهرروز پنجشنبه هفتم مهرماه، هجده مامور اطلاعاتی سپاه، بی آنکه نگران اسکله های قاچاقِ همکارانِ سپاهی خود باشند، و بدون این که از پیمانهای میلیاردیِ بدون مناقصه ی قرارگاه خاتم الانبیا روی ترش کنند، و بی آنکه از دزدان صاحب نام شاغل در دولت و اختلاسهای تریلیاردی دولت خدمتگزار سراغی گرفته باشند، همزمان به انزوای هنری من در روستای زادگاهم و در تهران به خانه ام وارد شدند و وسایل کار و امکانات حرفه ای و تصاویر ضبط شده ی مرا بارکردند و بردند. انگار غنیمتی از یک حرامی سرگردنه گرفته باشند". (از نامه نهم)

نظامی که در تمامی عرصه ها لجاجت می ورزد روزی باید تقاص چنین رفتاری را بدهد. آنجا که در مقابل مردمش در داخل کشور می ایستند یا آنجا که منافع مردمش را به لجاجت کودکانه با خارجی ها می فروشد می بایست چنین هشداری هم دریافت کند "مباد با اعتنا به همین پاسداران و اطرافیانی که من گوشه ای از خصوصیات آنان را برای آگاهی جناب شما ترسیم کردم، ما و شما تحریک شویم و برطبل جنگ بکوبیم و خود و مردم خود را به چالشی دراندازیم که ورود آن با ما باشد و خروجش اما با دیگران؟ دیگرانی که اتفاقا برای درهم پیچیدن طومار ما سالهاست چشم به راه یک چنین فرصتی هستند. مباد شعارهای پوک این جماعت در جناب شما شوری پدید آورد و ما وشما را برای برای برون رفت از اوضاع درهم پیچِ داخلی، دست بدامان جنگی کند که دود پایانش از همین اکنون درچشم ماست؟" (از نامه دهم)

رهبری که منصوبانش در تریبون هایشان او را در جایگاه خدا می نشانند طبیعی است که پاسخگو نباشد. رهبری که در موارد معدودی هم که به اشتباهات منصوبینش اعتراف می کند، مسئولیت آن را بر عهده نمی گیرد. نوریزاد چه خوب می نویسد که " قبول می فرمایید اگر این مردم شریف را ارج و بهایی بود، اعتراض ها و پرسش هایشان به هیچ گرفته نمی شد و بُغض شان نیز به چوب و چماق قوای تحت امر شما سپرده نمی شد. من راز بی اعتنایی به این مردم شریف را، وتیرگیِ مستمرِسرنوشت آنان را در سیاهیِ” نفت ” می بینم. آری، بزرگانی که دستشان به پولِ نفتِ این مردم گشوده است و بی اجازه ی آنان هرچقدر که بخواهند برمی دارند، احتیاجی به خود مردم ندارند. علت این که در این سرزمین فلک زده، افکار عمومی به هیچ گرفته می شود، هیچ نیست الا همین دست هایی که بی اجازه ی مردم در جیب مردم فرومی رود". (از نامه یازدهم)

سالها بر طبل دشمن کوبیدن در جمهوری اسلامی حالا دیگر خریداری ندارد. مردمان این سرزمین نیک فهمیده اند که آمریکا مقصر شکم های گرسنه شان، زبان های بسته شان، دست های کوتاهشان و هویت زخم خوردشان نیست. محمد نوریزاد شجاعانه می گوید " ایکاش در ستیز با آمریکا بقدر سالهای بی خبریِ خود صادق بودیم. و به موازات تربیت مردم در شعارگویی و شعارخواری و مرگ برآمریکاهایی که مثل اکسیژن به ریه های مردم فرو می فشردیم، به تحکیم پایه های لرزان اقتصاد کشور، وترمیم آشفتگی های فرهنگی، و به مدیریتِ اوضاع نابسامان اجتماعی مان همت می کردیم. ای عزیز، زمان گذشت و ما با لباسی ژنده برهمان برج بلند شعارپراکنی جا ماندیم. با جامعه ای که هیچ نسبتی با آن همه هیاهو و شعار و خط ونشان بین المللی  نداشته و ندارد. قبول بفرمایید که ما و شما راه را به خطا طی کرده ایم. پرچم دشمنی با آمریکا تنها فایده ای که برای ما و شما داشته و دارد، درهمان کوفتن برسرمخالفان و منتقدان خودمان است. که: خاموش! ما  درحال جنگ با آمریکاییم! " (از نامه دوازدهم)

محرم است. همان ماهی که قهرمان مشترک نوریزاد و رهبرش در آن شهید شده است. زبان هردو خوب این اسطوره تاریخ را تعریف می کند. حسین بن علی نه برای حکومت که برای آزادگی به میدان آمده بوده بود اما یکی از این دو طرف نیک می داند بهای آزادی خواهی چیست. او که در عاشورای سال قبلش آزادیخواهان را به خاک و خون کشیده شده دیده کربلا را اینجا می بیند "چرا اشک می ریزید آقا جان؟ برای غارت اموال امام حسین گریه می کنید؟ غارت اینجاست. به پول هایی که سپاه بالا کشیده و می کشد، به پول هایی که رییس دولت و اعوانش بالا کشیده و می کشند، به پول هایی که از جیب مردم به جیب بشاراسد قاتل سرازیر می شود بنگرید. غارت اینجاست. پیش چشم ما وشما، درکربلای ایران. می بینم از پریشان حالی اسرا می سوزید؟ ای عزیز، پریشانی اینجاست. یک نگاهی به صورت مردم بیاندازید. چرا برصورت این مردم یک لبخند، آری یک لبخند صادقانه نمی بینید؟ چرا باید این مردم  غارت شده بخندند؟ به شمر و خولی نفرین می کنید؟ وقتی ما جوان مردم را می کشیم و به آنان اجازه نمی دهیم برای جوان از دست رفته شان یک مجلس ساده ی ترحیم بپا کنند، این مردم، برای چه ما را شمرو خولی ندانند؟ " (از نامه سیزدهم)

*********

من پیش از نامه چهاردهم نوریزاد هیچگاه نامه هایش را کامل و کلمه به کلمه نخوانده بودم. آنچه نوریزاد می گوید را همه می دانیم، می دانسته ایم اما هیچگاه بدین صراحت و نزدیکی که نوریزاد می نویسد عمق بطلان انسانیت را حس نکرده بودیم. متن نامه از درد پر است، از رنج از ظلم و از فساد. نوریزاد می داند که نمی تواند جامی را که مردمش پر کرده اند برای رهبرش ببرد اما باید که در این زمانه که امید اندک است، که امنیت آرزوست، که آبرو بازیچه است در جبهه ی مردمش بایستد. باید بعد عمری خود را به بی خبری زدن پرده ها را برای مردمش کنار بزند. باید قلمش را اینبار نه برای رهبرش که برای مردمش به حرکت درآورد.

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

سیاست محفلی


من دو سه روزی به اینترنت دسترسی نداشته ام و اطلاعاتم از ماجرای اشغال شدن سفارت بریتانیا در حد و اندازه تلویزیون بی بی سی فارسی است. با اینحال نوشته ی حاضر را منتشر می کنم در صورتیکه 2 روز از نوشتن آن می گذرد.

*****************


در ماجرای اخیر اشغال سفارت انگلستان می توان انگشت اتهام را مثلا به سوی رهبری دراز کرد. چراکه دانشجوهای بسیجی اقدام به انجام چنین کاری کردند. رسانه های وابسته به رهبری در آتش ماجرا دمیدند. نیروهای مسلح رهبری جلوی بسیجیان را نگرفتند و مجلس شورای اسلامی که سرسپردگی اش به رهبری مشخص شده از این اقدام حمایت ضمنی کرده است. همانجور که سالها پیش، پس از آشکارشدن قتلهای زنجیره ای هر عقل سلیمی می توانست با دودوتا چارتا رهبری را عامل صدور دستور قتلها تلقی کند.

در همان زمان عمادالدین باقی نظر دیگری داشت. او همواره اشاره می کرد که بازرسی پرونده در سطح طولی با مشکل روبروست و از دری نجف آبادی فراتر نمی رود، با این حال او بر خلاف اکبر گنجی تحلیل خود را بر "تاریکخانه" ای از دلایل و در لفافه ای از القاب و اسامی مستعار استوار نکرد. باقی دلیل بروز قتلهای زنجیره ای را وابسته به محفلی در وزارت اطلاعات می دانست که شناسایی مقتولین، محاکمه غیابی، برنامه ریزی و اجرا را خودشان به ثمر رساندند. محفلی که تنها عناصر اطلاعاتی – امنیتی را شامل نمی شد و تئوریسین های آن می خواستند با نمایش عریان خشونت، روشنفکران آن روز را عقب برانند.

تضاد حاکمیت و دولت البته در ایران وجود دارد و در دوره احمدی نژاد به وضوح عیان شده است. خامنه ای به عنوان رهبر جمهوری اسلامی ایران هرگز جایگاه خود را به یک رهبر کاریزماتیک کاهش نداده است و آشکارا با ابزارهایی که در اختیار دارد در صحنه سیاست ایران وارد می شود. چه در قشون کشی خیابانی و چه در تعیین سیاست دیپلماتیک. اشغال سفارت انگلستان می تواند حرکتی ماجراجویانه از سوی رهبری باشد اما من دوست دارم جور دیگری فکر کنم.

تضاد حاکمیت و دولت در ایران فقط دولتهای خارجی را در پذیرش مواضع متفاوت دولت و حکومت دچار سردرگمی نمی کند بلکه در خود حاکمیت هم باعث بروز حفره هایی می شود. حاکمیت و دولت در عین اینکه تا حدی به هم تنیده اند (مثلا در دوره احمدی نژاد شاید بیش از دیگر مواقع) با هم در تضاد و تقابل اند. در این بازار جهت گیری نهادها و اشخاص دارای قدرت در صورت همفکری به یکدیگر پیوند می خورند. پیوندی که در ساختار سیاسی تعریف نشده است و معمولا تا هنگامی که عملی از سوی آن سر نزند پنهان می ماند.

اگر قتلهای زنجیره ای را همچون عمادالدین باقی کار محفلی از وزارت اطلاعات بدانیم، محفلی که این اقدام را انجام می دهد از یک لزوم یا حداقل توجیه ایدئولوژیک پیروی می کند. همانطور که احتمالا با برنامه ریزی این عمل انتظار تشویق و قدردانی از سوی حامی ایدئولوژیک خود دارد. در مورد قتلهای زنجیره ای محفل عامل شاید هیچگاه تصور نمی کرد که چنین هزینه سنگینی برای همان انگیزه خود بتراشد.

نحوه اشغال سفارت از واکنش نیروی انتظامی گرفته تا حضور عکاسان فارس در داخل سفارت پشتیبان وجود چنین محفلی است. محفلی که اشغال سفارت انگلستان را برنامه ریزی کرده بود خیلی زود با واکنش سرد دولتمردان و خصوصا رهبر ایران مواجه شد. حدس من درمورد محفلی بودن این اتفاق ازآنجا قوت می گیرد که تعداد کم نیروهای بسیجی وجود دستوری از مراتب بالاتر را رد می کند. لاریجانی اشغال سفارت را نمایش افکار عمومی جامعه دانسته است. نمایشی که در تصویر مضحک بنظر می آید و عجیب بنظر می رسد که چگونه نیروی انتظامی جلوی 250 نفر را نمی تواند بگیرد.

اعتقاد دارم که درصورت خواست رهبری این اقدام می توانست با تعدد و قاطعیت بیشتری صورت بگیرد. فارغ ازین موضوع منافع آن را برای رهبر ایران در مقابل هزینه هایش پایین می بینم و جز در صورتیکه رهبر قائل به ماجراجویی در جهت براه انداختن جنگی تمام و عیار باشد نمی توانم این اقدام را از جانب او تلقی کنم.