۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

از رنجی که می برد

هنوز لبخند کجش خوب در خاطرم مانده . یادم است که وقتی در چشمانش خیره شدم ، لبخندش به خنده تبدیل شد لبانش از هم جدا شدند و دندانهای کجش نمایان شد . دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم خنده را سر دادم . باورم نمی شد که در عمرم خنده ای قشنگ تر از آن ندیده بودم .

آنجا دو، سه متر آن طرف تر از دم در مغازه فتوکپی که به زحمت در این روز عید تعطیل آلوده پیدا کرده ام ایستاده است . جالب است حرف هم نمی زند برخلاف همتایانش که رسما به آدم آویزان می شوند و تا یک چیزی ازشان نخری ول کن ماجرا نیستن . همیشه فکر می کردم که در اینجور برخورد ها بهترین کار اخم به طرف و همکلام نشدن با او باشد اما نمی توانستم از کنار این یکی بی تفاوت و با اخمی سنگدلانه بروم ... بدجور دل مرا با آن صورت گرد و کوچک و دماغ تگمه ای و آن شاهکار طبیعی ، آن خنده جادویی با دندانهای سفید کج برده بود .مخصوصا که دخترک جیکش در نمی آمد و همانطور آنجا با یک بسته آدامس از اینها که دراز و زردند ایستاده بود و سیگار کشیدن مرا که منتظر کپی شدن چهار سری جزوه صد صفحه ای بودم با چشمان گرد و گشاد ( میدانم گشاد صفت خوبی برای چشم نیست اما درشت و بزرگ و ... در اینجا بدرد نمیخورند ، گشاد مناسب تر است ) نگاه می کرد .

آهان بالاخره اتفاقی افتاد . خسته شدم از بس به چشمانش خیره شدم . رفت روی پله ی مغازه بغلی نشست . با دستهایش لبه کلاه کاملا پسرانه اش را پایین تر کشید . یک دستش را مشت کرد و لای آن یکی دیگر گذاشت فکر کنم هنوز نمیداند کجاهای بدن گرم است و میتواند دستهایش را برای گرم شدن آن جاها بگذارد . پس سردش است . اعتراف می کنم حاضرم کاپشن سفید از خشکشویی در آمده ام را به او بدهم و در ازایش فقط یک خنده دیگر به پهنای صورتش بگیرم . جزوات مدتهاست کپی شده اند اما من برای اینکه از آنجا نروم تا بحال دو سیگار دیگر روشن کرده ام . وانمود می کنم که منتظر کسی هستم تا آن آقای کپی کننده خیال نکند که یک خلافکار معتاد دم در مغازه اش توقف بیجا داشته و مانع کسب است .

اه .. پس چرا نمی خندد ، حاضرم خیلی چیزها بدهم و دوباره آن خنده را بدست بیاورم . البته همچنان معتقدم نباید آدامس دراز زرد رنگ بخرم ، نمیدانم چرا ولی فکر میکنم با این کار ارزشی که برای خنده اش قائلم را هیچ کرده ام . هر بار نگاهش با نگاه من برخورد می کند یک ابرویم را بالا میبرم و آن یکی دیگر را ثابت نگه می دارم ( خوش به حال دوستم که میتوانست گوشهایش را تکان دهد ) شاید لبانش کمی از هم باز شوند و من باز آن ترکیب جادویی را ببینم . نتیجه منفی ست . مانده ام چرا اینجا نشسته است . همین مترو که 10 متر آن طرف تر است کلی مشتری بالقوه دارد که مطمئنم نصفشان با همین خنده بند را به آب می دهند و آدامس دراز زرد رنگ خواهند خرید .

دیگر دارد مشکوک می زند ، آخر برای چه تک و تنها آنجا نشسته ، بی آنکه تلاشی برای فروش بکند ؟ من مانده ام چقدر دیگر باید سیگار بکشم تا یک چیزی آخر کاری گیرم بیاید ؟ یک موتوری نزدیک می شود . اینکه خورجین خر روی ترک موتور چه می کند از آن سوال های بنیادی بی جواب مانده من است . هنوز در فکر خر و خورجین و موتور سیکلتم که میبینم دخترک برخاسته نزدیک موتور سوار میرود . باکس آدامس های دراز زرد رنگ را در خورجین می گذارد . از توی جیب سمت راستش مقداری پول در می آورد و به موتور سوار می دهد . موتور سوار بیشتر پولها را برای خودش بر میدارد و بقیه را به دخترک باز می گرداند . باکس آدامس را از توی خورجین بر میدارد و نگاه می کند . گمانم دارد آدامس های فروخته شده را می شمارد . به دخترک نگاه کوتاه می اندازد و می رود . دخترک تا چند ثانیه دور شدنش را تماشا میکند . به پولهای در دستش نگاهی می اندازد و کلاهش را بر میدارد و آن را وارون در دستش می گیرد . یک خنده خیلی قشنگ به من هدیه می کند و با قدمهای کوچک و سریع از کنار من رد می شود تا به سمت مترو برود . شیطان کوچک قسمتی از پولها را برای خودش زیر کلاه قایم کرده بود .

۲۹ نظر:

  1. چقدر pure و قشنگ می نویسی تو!
    کیف کردم.

    پاسخحذف
  2. چرا اینطور مشکوک می پرسی "لطف داری"؟ نچ! لطف ندارم. خوشم اومد خب.

    پاسخحذف
  3. لبخند دخترک دستفروش...

    اون دوستت که گوشاش رو تکن میده بفرست بیاد پیشم با هم مسابقه بزاریم:-)))))

    پاسخحذف
  4. توصیف خوبی بود.
    از این لبخندها آدم کم تو خیابون می بینه، اما وقتی دید، دیگه فراموش نمی شه. منم چند تایی یادمه.

    پاسخحذف
  5. احيانا به اين نوع آدامساي دراز وزرد موزي نميگن؟؟؟


    توصيف زيبايي بود....

    پاسخحذف
  6. مراد دیر کرده. همیشه همین وقتها سر و کله اش با آن موتر قراضه و درب و داغانش که پالان الاغ را به پشتش انداخته پیدا میشد. وقتی هم که میرسد حرف که نمی زند، فقط دستش را به سمت آدم دراز می کند. گاهی وقتها فکر می کنم مراد به جز شمردن پول و آدامس کار دیگری از دستش بر نمی آید. البته وقتی من را ترک موتورش سوار می کند، خوب هم ویراژ می دهد. اما امروز دیر کرده. کمی آنطرف تر پسری رو به روی خودکار فروشی ایستاده و مدام سیگار می کشد و به من نگاه می کند. بامزه سیگار می کشد. آن حالت کثیف و چندش آور مراد را ندارد وقتی سیگار را روی لبهایش می گذارد. نمی دانم چگونه است که هر بار نیش من باز می شود، یکی از ابروهای او بالا می رود! حتی نمی دانم که اول ابروی او بالا می رود یا نیش من باز می شود. مراد دیگر دیر کرده. حواسم از پسر سیگار به دست پرت می شود. دستی به کلاه روی سرم میکشم تا مطمئن شوم هنوز پولهایی که قایم کرده اند آنجا هستند و یک وقت گوشهء یکی از آنها از لای کلاه بیرون نیامده باشد. به سوسن قول داده ام موقع برگشتن برایش نان خامه ای بخرم. خیالم دور مراد و نان خامه ای می گردد و از پسر سیگار به دست غافل می شوم. سر و کله مراد پیدا می شود و دستش را دراز می کند و پول و آدامس را می شمارد و بدون هیچ حرفی می رود. قبل از آنکه به سمت مترو بروم، لبخند دیگری به پسر می زنم، تا من را با آن ابروی بامزه اش بدرقه کند.

    پاسخحذف
  7. چه بی بهانه لبخند رو طلب کردی

    پاسخحذف
  8. سلام بر دوست وبلاگی من
    اسم فیلم Eat Pray Love هست برو ببین و حالشو ببر

    پاسخحذف
  9. الهی من بمیرم واسه اون دختر...
    اگه من بودم
    حتما" گریه م می گرفت...
    خدایا!

    پاسخحذف
  10. فوق العاده بود.

    پاسخحذف
  11. فوق العاده بود ...
    آخرش کیف کردم !

    پاسخحذف
  12. فکر کنم اسم این آدامسا موزی باشه!

    خوبه که به دلی داری که به این چیزا فکر و توجه کنی

    راستی من چند ذور ÷یش اومدم خوندم و رفتم انگاری خونه خالست! حالا اومدم سلام بدم!

    چطوری خوبی خوشی سالمی ؟

    زیادی حرف زدم
    یه چای هم به ما ندادی ها!

    شاد باشی و خدایی

    پاسخحذف
  13. راستی مگه یو بلد نیستی گوشاتو تکون بدی؟!

    ما تایم هم میگیریم!

    پاسخحذف
  14. یو چای بده قهوه نسکافه ÷یشکش!

    پاسخحذف
  15. شاید اگر من هم همچون دیگر دوستان زبان به تمجید بگشایم.. کمی عادی باشد برایت.. و تکراری

    کاش اسمش را می پرسیدی

    پاسخحذف
  16. جای پای تو کجاست؟
    رنگ ِ من، رنگ ِ حماقت است! خوب می دانم
    مسیر ِ دلچسب را باید چسبید یا با نگاهی به مقصد جا زد؟؟؟؟

    پاسخحذف
  17. اومدم چای که هیچی صاحب خونه هم نی

    پاسخحذف
  18. دیوانگی از چه نوع؟
    تا کجا؟؟

    پاسخحذف
  19. سلام.
    داستان جالبی بود
    انتظار برای دریافت لبخند

    پاسخحذف
  20. انسان سه راه دارد:
    راه اول از اندیشه می‌گذرد،این والاترین راه است.
    راه دوم از تقلید می‌گذرد،این آسان‌ترین راه است.
    و راه سوم از تجربه می‌گذرد،این تلخ‌ترین راهاست!

    پاسخحذف
  21. پسر ها عاشق شیرین کاری اند !
    شما چرا [بَلَت] نیستید !

    قشنگ نوشتی !

    پاسخحذف
  22. راحتیش فقط به زبان راحته
    در عمل سخته!

    پاسخحذف
  23. وقتی آپ نمی کنی یعنی می خوای با یه آپ بیای که مثل همیشه نبودنت رو جبران کنه...

    پاسخحذف
  24. من خجالت کشیدم!!!خیلی!
    خودت چی!؟! ها ؟
    تو حیا نمی کنی؟ آپم نمی کنی؟
    فقط بلدی نون مردم رو آجر کنی!!
    حالا اومدیم و یکی از خواننده های وبلاگت همون موتوری بود!!! اونحت چی؟؟
    نکن برادر من! نکن! چرا دختر مردم رو بخاطر یه لبخند از نون خوردن میندازی!
    ...
    اینو قبلا آپ نکرده بودی (مخصوصا اون کلمه ی گشاد و اینا!!؟)
    ....
    مرد مومن من دیروز و امروز رو پشت سر هم آپ کردم!!

    پاسخحذف
  25. عجب شیرین داستانکی بود ! ساده و دلنشین ... :-) 

    پاسخحذف
  26. اهوووم...
    نه اینکه خیلی خودآزاریم...می بینیمش دیگه!!
    تو خجالت نمی کشی !؟ که آپ نمی کنی!!
    طرحی کاریکاتوری نقاشی چیزی!؟!

    پاسخحذف
  27. نثرتو دوس داشتم.با وجوداین همه توصیف جزئیات خسته کننده نبود و به دل می نشست چون خوب تصویرها رو می ساخت تو ذهن.
    هوم...اینطوری که خندشو می خواستی فکر می کردم قراره بری جلو و کاپشن سفیده رو بهش بدی

    پاسخحذف
  28. با سلام
    با اجازه این داستان را در روزهای اتی در مجله « مرد روز » بازنشر می کنیم. اگر مشکلی و منعی وجود دارد ما را در جریان بگذارید
    مجله مرد روز
    http://marde-rooz.com/?p=6337

    پاسخحذف