۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

شاید کمی استراحت بد نباشد.

وقتی هنوز کنکور نداده بودم نام "در جستجوی زمان از دست رفته" را در یک فایل ورد در گوشه ای از هارد کامپیوتر ذخیره کرد بودم . شنیده بودم کتاب شاهکاری است . شنیده بودم که خواندنش مرد کهن می خواهد . شنیده بودم که اگر تمامش کردید دیگر خواندن خشم و هیاهو ویلیام فالکنر ( که درباره اش گفته می شود با خواندنش رمان خواندن یاد می گیرید ) زحمتی ندارد . بنابراین می دانستم که باید حساب این چند جلدی را از دیگر چند جلدی ها جدا کرد . نباید فکر کنم که خواندش به راحتی خواندن کلیدر ، سه تفنگدار یا حتی جنگ و صلح است ( که در اوایل دبیرستان همه را به راحتی بلعیدم ) .

هیچ کجای انقلاب جلد اول را جدا نمی فروختند . هیچ دست دوم فروشی نبود که مرا با پوزخند بدرقه نکند . از انقلاب تا فاطمی، تا نشر مرکز پیاده رفتم ( در راه دشنام می دادم پروست را ) . بالاخره پیدایش کردم . خانم فروشنده می گوید " آقا این طوری دوره تان خیلی هچل هفت می شود " . کارت کشیدم و همینجوری 10000 تومانم در سیستم بانکی کشور گم و گور شد . بازگشتم ( در راه دشنام می دادم پروست را )

باید بازش می کردم ، باید می خواندمش . به دقت با روزنامه جلدش کردم . با خودم می گفتم هه هه ، یک ماه وقت گذاشته اند برای من سه روزه تمام است . کتاب را باز می کنم . مقدمه کتاب را می خوانم ، مقدمه ای که تمام نمی شود ( در دلم دشنام می دهم پروست را ). همه آنچه که از مقدمه دستگیرم می شود در سه خط خلاصه می شود .

- پروست بیمار است و این کتاب بیمار گونه های اوست .

- قهرمانی در کار نیست ، ماجرایی که پی اش را بتوان گرفت . بیشتر شبیه یک مانیفست می ماند .

- بهتر است رمان را شروع نکنم . شاید کمی استراحت بد نباشد .

به نظرم می رسد پروست در تختخواب کتاب می نوشته است. شاید برای همین است که کتاب با خوابیدن شروع شده ، از این که از خواب برخیزد به ساعت نگاهی بیندازد و پی کار روزانه اش برود هراسان بوده بنابراین خوابیدن را کش می داده ، هر پرتوی از نور که اتاق او را روشن می کرده برایش دشمنی بوده . با اینکه آرزو می کرده کاش نوری که از زیر در اتاقش به درون نفوذ می کرده متعلق به خورشید صبحگاهی باشد اما در دلش همان نور شمع خدمتکار را ترجیح می داده تا ساعاتی بیشتر تا صبح را در خواب باشد ، تا همانگونه که باب طبعش بوده در هر لحظه ای از زمان حاضر خاطره ای از زمان از دست رفته را جستجو کند .

نیمه شب است ، همین چند صفحه به اندازه یک رمان انرژی گرفته است . شاید کمی استراحت بد نباشد . آیا خوابیدن و بیدار شدنم به همین اندازه شگفت انگیز خواهد بود ؟

خودم را لابلای سطور گم می کنم نه به خاطر اینکه در ماجرای کتاب غرق شده ام بیشتر به خاطر اینکه ماجرایی در کتاب نیست ، چشمانم روی سطرها می دود ، از کلمه ای به کلمه ای دیگر ، از عبارتی به تعبیری دیگر . آنها را آشنا نمی یابم . به جای اینکه تابلو های نقاشی ( در ذهنم ) از توصیفات پروست شکل بگیرند این تابلوها هستند که به توصیفات شکل می دهند . تابلوهایی که من به صورت پیش فرض ندارم . پروست سر به سرم گذاشته تنها اوست که می تواند تصویری که ساخته مجسم کند . ( در دلم دشنام میدهم پروست را ) .

شاید کمی استراحت بد نباشد .

آقای سوان جذابیتی کلاسیک دارد . تنها اوست که هر آنچه می کند بر زبان نمی آورد . او دورو است . رویی از او برای همه مشخص است . "کاست" یک روی سوان شناخته شده است . مردم آنچه از سوان می خواهند در آن کاست وجود دارد اما خود سوان پا را از گلیمش بیرون گذاشته . مقدار این پیش روی نا معلوم است . ( باید دشنام داد پروست را ) . چه او مطلب را چنان در سیال ذهن خود پیچ و قوس می دهد که همه مجهولات زندگی سوان و جذابیتش جایش را به عمه لئونی در بستر و برنامه ثابت و احمقانه او می دهد .

هه . کی فکرش را می کرد مزه چای با کلوچه منجر به تعریف بخشی از زمان شود . در تمام زندگیم فکر نمی کردم خوردن چای و کلوچه برداشتم از خاطرات را عوض کند . " گذشته ما هم چنین است ، بیهوده است اگر بکوشیم آن را بیاد بیاوریم ، همه کوشش ما عبث است . گذشته در جایی در بیرون از قلمرو دسترس ما در چیزی مادی ( در حسی که ممکن است این چیز مادی به ما القا کند ) که از آن خبر نداریم ، نهفته است . بسته به تصادف است که پیش از مردن به این چیز بربخوریم یا نه " نسبت به چای و کلوچه محتاطانه تر رفتار کنید .

شاید کمی استراحت بد نباشد .

آه باور کنید اگر کتاب شاهکار نبود ، اگر پروست جادوگری با سلاح کلمات نبود توصیفات او از عشق سوان وراجی و خزعبل محض از آب در می آمد . عشق سوان ، عشقی قهرمانانه و ناکام است . " بزرگترین عشق زندگی ام را برای زنی گذاشتم که ازش خوشم نمی اومد و به من نمی خورد " توصیف ناکامی سوان از زبان خودش است . حقیقتی تلخ تر از این متصور نبوده که سوان شکست در عشق را با ازدواج با عشقش به انتها می رساند . در جستجو زمان از دست رفته در جستجوی عشق از دست رفته سوان است .

"یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست "

شاید کمی استراحت بد نباشد .

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

از رنجی که می برد

هنوز لبخند کجش خوب در خاطرم مانده . یادم است که وقتی در چشمانش خیره شدم ، لبخندش به خنده تبدیل شد لبانش از هم جدا شدند و دندانهای کجش نمایان شد . دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم خنده را سر دادم . باورم نمی شد که در عمرم خنده ای قشنگ تر از آن ندیده بودم .

آنجا دو، سه متر آن طرف تر از دم در مغازه فتوکپی که به زحمت در این روز عید تعطیل آلوده پیدا کرده ام ایستاده است . جالب است حرف هم نمی زند برخلاف همتایانش که رسما به آدم آویزان می شوند و تا یک چیزی ازشان نخری ول کن ماجرا نیستن . همیشه فکر می کردم که در اینجور برخورد ها بهترین کار اخم به طرف و همکلام نشدن با او باشد اما نمی توانستم از کنار این یکی بی تفاوت و با اخمی سنگدلانه بروم ... بدجور دل مرا با آن صورت گرد و کوچک و دماغ تگمه ای و آن شاهکار طبیعی ، آن خنده جادویی با دندانهای سفید کج برده بود .مخصوصا که دخترک جیکش در نمی آمد و همانطور آنجا با یک بسته آدامس از اینها که دراز و زردند ایستاده بود و سیگار کشیدن مرا که منتظر کپی شدن چهار سری جزوه صد صفحه ای بودم با چشمان گرد و گشاد ( میدانم گشاد صفت خوبی برای چشم نیست اما درشت و بزرگ و ... در اینجا بدرد نمیخورند ، گشاد مناسب تر است ) نگاه می کرد .

آهان بالاخره اتفاقی افتاد . خسته شدم از بس به چشمانش خیره شدم . رفت روی پله ی مغازه بغلی نشست . با دستهایش لبه کلاه کاملا پسرانه اش را پایین تر کشید . یک دستش را مشت کرد و لای آن یکی دیگر گذاشت فکر کنم هنوز نمیداند کجاهای بدن گرم است و میتواند دستهایش را برای گرم شدن آن جاها بگذارد . پس سردش است . اعتراف می کنم حاضرم کاپشن سفید از خشکشویی در آمده ام را به او بدهم و در ازایش فقط یک خنده دیگر به پهنای صورتش بگیرم . جزوات مدتهاست کپی شده اند اما من برای اینکه از آنجا نروم تا بحال دو سیگار دیگر روشن کرده ام . وانمود می کنم که منتظر کسی هستم تا آن آقای کپی کننده خیال نکند که یک خلافکار معتاد دم در مغازه اش توقف بیجا داشته و مانع کسب است .

اه .. پس چرا نمی خندد ، حاضرم خیلی چیزها بدهم و دوباره آن خنده را بدست بیاورم . البته همچنان معتقدم نباید آدامس دراز زرد رنگ بخرم ، نمیدانم چرا ولی فکر میکنم با این کار ارزشی که برای خنده اش قائلم را هیچ کرده ام . هر بار نگاهش با نگاه من برخورد می کند یک ابرویم را بالا میبرم و آن یکی دیگر را ثابت نگه می دارم ( خوش به حال دوستم که میتوانست گوشهایش را تکان دهد ) شاید لبانش کمی از هم باز شوند و من باز آن ترکیب جادویی را ببینم . نتیجه منفی ست . مانده ام چرا اینجا نشسته است . همین مترو که 10 متر آن طرف تر است کلی مشتری بالقوه دارد که مطمئنم نصفشان با همین خنده بند را به آب می دهند و آدامس دراز زرد رنگ خواهند خرید .

دیگر دارد مشکوک می زند ، آخر برای چه تک و تنها آنجا نشسته ، بی آنکه تلاشی برای فروش بکند ؟ من مانده ام چقدر دیگر باید سیگار بکشم تا یک چیزی آخر کاری گیرم بیاید ؟ یک موتوری نزدیک می شود . اینکه خورجین خر روی ترک موتور چه می کند از آن سوال های بنیادی بی جواب مانده من است . هنوز در فکر خر و خورجین و موتور سیکلتم که میبینم دخترک برخاسته نزدیک موتور سوار میرود . باکس آدامس های دراز زرد رنگ را در خورجین می گذارد . از توی جیب سمت راستش مقداری پول در می آورد و به موتور سوار می دهد . موتور سوار بیشتر پولها را برای خودش بر میدارد و بقیه را به دخترک باز می گرداند . باکس آدامس را از توی خورجین بر میدارد و نگاه می کند . گمانم دارد آدامس های فروخته شده را می شمارد . به دخترک نگاه کوتاه می اندازد و می رود . دخترک تا چند ثانیه دور شدنش را تماشا میکند . به پولهای در دستش نگاهی می اندازد و کلاهش را بر میدارد و آن را وارون در دستش می گیرد . یک خنده خیلی قشنگ به من هدیه می کند و با قدمهای کوچک و سریع از کنار من رد می شود تا به سمت مترو برود . شیطان کوچک قسمتی از پولها را برای خودش زیر کلاه قایم کرده بود .

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

اینروزها بی خیالی ست تمام تلاش مغزی ام .

همه در مورد من در یک کلمه اتفاق نظر دارند . بی خیال .

با برادرم یکسال در یک دبیرستان بودیم . همیشه 10 دقیقه زودتر از خانه راه می افتادم بی آن که صبحانه بخورم . بی آن که آبی به صورت بزنم . بی آنکه کیف یا کوله ای داشته باشم یک کلاسور را که در سال پنجم از طرف سازمان استعدادهای درخشان* به من هدیه داده شده بود را به همراه یک دفتر 200 برگ و خودکار آبی** زیر بغل می گذاشتم و راهی می شدم ، با این حال همیشه برادرم در راه برایم بوق میزد . آنقدر دیر می رسیدم که ناظم هم دیگر در کمین نبود تا اسمم را یادداشت کند .

عروسی دختر عمویم بود . عروسی که نه ... از همین مراسم قبل از ازدواج که من نمیدانم نامش چیست . اولین لباسی که دم دست آمد را پوشیدم و رفتم . کارد میزدی خون مادر و زن عمویم در نمی آمد . هرچه بهشان می گفتم بیخیال . کی تو این بلبشو با عروس و داماد به ما نظر می اندازد توی کتشان نمی رفت . آخرش حرفشان را به کرسی نشاندند .

شب کنکور پدرم دندانهایش را به هم می سایید . مادرم در اتاق خواب ذکر می گفت . برادرم هم حتی آن شب زبانش آرام گرفته بود من اما در سونای بخار بودم . دلستر لیمویی می نوشیدم و آروغ می زدم . همسایه مان عزای دخترش بود . پدرم تا صبح نخوابید اما من ساعت 11 دیگر ترومپتم را کوک کرده بودم .

وقتی دوستم به من می سپرد جایش حاضری بزنم اما ... ، وقتی به دوستم جلو چند لطیفه (!) چیزی می گویم ... وقتی عذاب وجدان دارم اما مغزم به وجدانم می گوید بی خیال . وقتی امتحان دارم اما نمیدانم کجایم به مغزم می گوید بی خیال . وقتی شاید دختر صد در صد ایده آلم را دیده ام اما لنگم*** به قلبم می گوید بی خیال (!) وقتی نمیدانم ... بی خیال.

آهان چه میخواستم بگویم ؟ زوربا را دیده اید ... خوانده اید ؟ زوربا کمال من است . کاش جای نیکوس کازانتراکیس بودم . کاش او را یکبار که شده میدیدم . کاش می توانستم مثل او پولم را خرج دلبرکان کنم ، تر بزنم به هر چه کار است و همچنان هم دماغم را بالا بگیرم که بعلهههه ال و است و بل است و ما فلانیم . کاش حد اقل مثل او می توانستم برقصم . آرزویم اینست .

**********

*که این روزها مثل خیلی جاهای دیگر به یک باره نیست شده .

**تمام تچهیزات درسی من شامل همین ها بود و مقدسات آسمانی را به گواه می گیرم که هیچ گاه جزوه ای نداشتم که جز رنگ آبی رنگ دیگری داشته باشد .

***بهتان بگویم از نظر من بین عاشق شدن و داشتن پاهای ورزیده رابطه ای مستقیم وجود دارد .

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

طغیان یک روح نا آرام

هی یابووووی بی خاصیت !

این جمله ایست که هنگام کوه نوردی گروهیمان هر از چند گاهی شنیده می شد . هرکه پایش می لغزید ، هرکه ناله می کرد ، هرکه می گفت استراحت ، هر که می گفت پس کی میرسیم ... می شنید " هی یابووووی بی خاصیت "

شخصا به یابو هیچ علاقه ای ندارم . علاقه ام منحصرا در اختیار خر است ( مخصوصا وقتی زبان بسته خر کیف است و دندانهایش را نشان می دهد ) . اما اخیرا این لغت " بی خاصیت " خیلی روی مغزم رژه می رود . اصولا و فروعا هر کس و ناکسی باید یک خاصیتی داشته باشد . حالا این خاصیت ابداع شاتل است یا تکان دادن گوش و پره بینی بماند . مهم اینست که پشت سرمان بگویند " خدا بیامرز طراح شاتل بود " یا " خدا از سر تقصیراتش بگذرد می توانست گوشهایش را تکان دهد " .

*********

ونسان هم سرگشته به دنبال خاصیت خود می گشت . کشیش شد و دید نمی تواند خدا را در زمین پیاده کند . کارگر معدن زغال شد و دید نمی تواند زغال را درک کند . زغال را به تنهایی نمی فهمید . زغال را در چارچوب کاغذ که می آورد برایش مفهوم می یافت . سیاهی روح خود را به روی کاغذ منتقل کرد تا آنجا که دیگر تیرگی در خود نمی یافت . عمویش به نجاتش آمد ، به ونسان رنگ داد و ونسان سراسیمه به دنبال رنگ می گشت . روحش چموش می شد و لگد می انداخت ، از دیدن زیبایی طبیعت از خود بیخود می شد و با عجله به بوم سفید روی می آورد . به خود فرصت دریافت نمی داد ( دریافتگری ، Impressionism ) ، می دید و حس خود را بر می انگیخت و با ضربات بر بوم سعی داشت این حس را به بیننده منتقل کند . ( پسا دریافتگری ، Post Impressionism ) هیچ به درستی طرح نمی اندیشید ، تنها نگران احساسی بود که داشت و میخواست آن را در میان گذارد . اجازه نمی داد رنگها به اشکال در بیایند ، آنها را به احساس تبدیل می کرد . او نمی توانست چون گوگان ( Paul Gauguin ) آسمان را تخت مشاهده کند . آسمان ونسان را به جنبش می انداخت ، ونسان هم آسمان جنبنده ای بر بوم نقش می زد . او ترجیح می داد مانند سورات ( Georges Seurat ) آسمان را نقطه نقطه از هزار رنگ بر بوم زند ، اما نه با رنگ های از ریاضی گذشته سورات و نه در کارگاه ، بلکه از روی احساس و در دامن طبیعت . ( Pointillism , Neo Impressionism )

تنها چیزی که از آن گریزان بود تنهایی بود و تنها کاری که دیگران با او می کردند تنها گذاشتنش بود . در تنهایی مجبور بود با طغیان روح نا آرامش مقابله کند و این او را می ترساند ، می دانست روح سرکشش با دیدن و کشیدن رام نمی شود و هرچه می دید و می کشید روحش را سیر نمی کرد . عطشش تا بدان جا رفت که در دو ماه پایانی عمرش بیش از نود تابلو برجای گذاشت . به همین خاطر بود که با آن زن در میخانه و بچه اش همخانه شد . به همین خاطر بود که گوگان را به خانه اش دعوت کرد . به همین خاطر وقتی گوگان از روح نا آرام او رو برگرداند ونسان به گوش خود آسیب رساند . به همین خاطر با میل خودش به آسایشگاه روانی رفت و در نهایت به همین خاطر خودکشی کرد .

*********

بازی کرک داگلاس ( Kirk Douglas ) در نقش یک دیوانه نقاش مو قرمز جزء تکرار نشدنی هاست . هی با خود می گفتم الانست که از فرط سردرد چشمانش از حدقه دربیایند . فقط درباره آنتونی کویین و بازی اش در نقش گوگان همین بس که بخاطر 23 دقیقه حضور در فیلم اسکار را به خانه برده .

*********

در آخرین لحظات زندگی اش ونسان ونگوگ 37 ساله به برادرش تئو( تنها حامی همیشگی اش ) گفت " غم همیشه خواهد ماند " ، شش ماه بعد تئو برادر ونسان هم در 33 سالگی در گذشت .

Impressionism

Post Impressionism

Neo Impressionism

Pointillism

Vincent Van Gogh

Paul Gauguin

Lust For Life ( IMDB )

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

کافه بالکن

هیچ وقت خوش شانس نبوده ام . کلاس سوم ابتدایی که بودم پدرم مرا به کتابخوانی تشویق می کرد . به زور یقه لباسم را می چسبید از کوچه می کشیدم به خانه کتاب فرزندان کاپیتان گرانت را به دستم می داد و از پشت سبیلهایش می گفت : بخوان .

مادرم معلم الهیات است یا بهتر بگویم بود ، کلاس سوم ابتدایی که بودم مادرم مرا به کتابخوانی تشویق می کرد . به زور یقه لباسم را می چسبید از گل بازی در باغچه مرا جدا می کرد کتاب قصص قرآن را به دستم می داد و از پشت عینک مطالعه اش می گفت : بخوان .

شاگرد خوبی بودم . اگرچه در کلاس سوم ابتدایی چندان اهمیتی ندارد . معلم مدرسه ام مرا به کتابخوانی تشویق کرد . به زور یقه لباسم را چسبید از حیاط مدرسه ، از فوتبال کشان کشان مرا به کلاس برد کتاب داستان راستان را به دستم داد و از پشت میزش گفت : بخوان . هفته دیگر مسابقه کتابخوانی است .

درست بخاطر ندارم که چه گذشت اما میدانم که از 10 نفری که در مدرسه به سوالها درست جواب داده بودند ، 8 نفر برنده جایزه شدند و من نه . مردانه گریه نکردم اما خیلی زود فهمیدم که شانس عمرا گذارش به کوچه ما نمی افتد .

قرعه کشی برای اتاق ها در جریان است . هر کس شماره ای بر میدارد تا نوبتش در انتخاب اتاق مشخص شود . من اما می ترسم ... میدانم شانس جایی در پشت ستونی در کمین نشسته است . نیت می کنم برنامه خداوندی را برهم زنم . شماره اول را بر می دارم آن را به درون ظرف می اندازم . دومی را بر میدارم . 39 است . اولی 2 بود .

مدتهاست به کافه نرفته ام . کافه های زیادی ست که دلم میخواهد سری به آنها بزنم . اما نمی شود . حالا بالکن داریم . در آن صندلی پلاستیکی هست که به اندازه صندلی های لهستانی کافه ناراحت هستند ، از قهوه و شکر خبری نیست ، اما چای کیسه ای و قند به وفور هست . کیک شکلاتی نیست اما کلوچه زنجبیلی هست . دختر پسر های آلامد ندارد اما در بلوک روبرویی یکی در میان چهره هایی هست که در تاریکی هوا با نور هر پکی که به سیگار خود می زنند روشن می شوند .

دیگر غصه کافه ها را نمی خورم . سعی می کنم با آنها کام بگیرم اینطور به آنها نزدیکتر می شوم ، تنهایی نصف شب های مرا پر می کنند . برای یکیشان سیگارم را بالا می گیرم او هم سیگارش را بالا می گیرد یعنی مرا دیده است ؟ سیگارش را می اندازد ، به انتها رسیده بود ... احتمالا به اتاقش بر می گردد ، برای من نبود .