۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

کافه بالکن

هیچ وقت خوش شانس نبوده ام . کلاس سوم ابتدایی که بودم پدرم مرا به کتابخوانی تشویق می کرد . به زور یقه لباسم را می چسبید از کوچه می کشیدم به خانه کتاب فرزندان کاپیتان گرانت را به دستم می داد و از پشت سبیلهایش می گفت : بخوان .

مادرم معلم الهیات است یا بهتر بگویم بود ، کلاس سوم ابتدایی که بودم مادرم مرا به کتابخوانی تشویق می کرد . به زور یقه لباسم را می چسبید از گل بازی در باغچه مرا جدا می کرد کتاب قصص قرآن را به دستم می داد و از پشت عینک مطالعه اش می گفت : بخوان .

شاگرد خوبی بودم . اگرچه در کلاس سوم ابتدایی چندان اهمیتی ندارد . معلم مدرسه ام مرا به کتابخوانی تشویق کرد . به زور یقه لباسم را چسبید از حیاط مدرسه ، از فوتبال کشان کشان مرا به کلاس برد کتاب داستان راستان را به دستم داد و از پشت میزش گفت : بخوان . هفته دیگر مسابقه کتابخوانی است .

درست بخاطر ندارم که چه گذشت اما میدانم که از 10 نفری که در مدرسه به سوالها درست جواب داده بودند ، 8 نفر برنده جایزه شدند و من نه . مردانه گریه نکردم اما خیلی زود فهمیدم که شانس عمرا گذارش به کوچه ما نمی افتد .

قرعه کشی برای اتاق ها در جریان است . هر کس شماره ای بر میدارد تا نوبتش در انتخاب اتاق مشخص شود . من اما می ترسم ... میدانم شانس جایی در پشت ستونی در کمین نشسته است . نیت می کنم برنامه خداوندی را برهم زنم . شماره اول را بر می دارم آن را به درون ظرف می اندازم . دومی را بر میدارم . 39 است . اولی 2 بود .

مدتهاست به کافه نرفته ام . کافه های زیادی ست که دلم میخواهد سری به آنها بزنم . اما نمی شود . حالا بالکن داریم . در آن صندلی پلاستیکی هست که به اندازه صندلی های لهستانی کافه ناراحت هستند ، از قهوه و شکر خبری نیست ، اما چای کیسه ای و قند به وفور هست . کیک شکلاتی نیست اما کلوچه زنجبیلی هست . دختر پسر های آلامد ندارد اما در بلوک روبرویی یکی در میان چهره هایی هست که در تاریکی هوا با نور هر پکی که به سیگار خود می زنند روشن می شوند .

دیگر غصه کافه ها را نمی خورم . سعی می کنم با آنها کام بگیرم اینطور به آنها نزدیکتر می شوم ، تنهایی نصف شب های مرا پر می کنند . برای یکیشان سیگارم را بالا می گیرم او هم سیگارش را بالا می گیرد یعنی مرا دیده است ؟ سیگارش را می اندازد ، به انتها رسیده بود ... احتمالا به اتاقش بر می گردد ، برای من نبود .



۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

بیدار خوابی با اعمال شاقه

اگر من از یک چیز بیش از مسافرت با اتوبوس تنفر داشته باشم آن فیلم های اتوبوسی ست . از همه گردن دردها و کمر دردها و بچه های کوچک نق نقو و پیر مردهایی که هر 10 کیلومتر باید یک بار مستراح بروند و از حاجی صلواتی ها و از دختر پسرهای بی جنبه و از آنهایی که با موبایلشان جواد یساری روی اسپیکر گوش می دهند و کسانی که پشتی صندلی شان را تا روی شکم پشت سری خم می کنند – اصلا هم توجه ندارند و اعتراض به این مسئله را نداشتن فرهنگ طرف مقابل می دانند - و زن و شوهر هایی که جایی بهتر از صندلی های اتوبوس برای حل اختلافات زناشویی سراغ ندارند و از هزار کوفت و زهر مار دیگر می توان گذشت اما از این یک فقره فیلم اتوبوسی عمرا نمی توان گذشت .

مدتها پیش پی بردم اینکه خودم را در طول روز خسته کنم تا شب در اتوبوس خواب به چشمانم بیاید راه گشا نیست . بنابراین اخیرا خیلی انرژیک در اتوبوس حاضر می شوم و شق و رق تمام مسیر را صاف توی صندلی نشینم . از حسودی می ترکم نسبت به آنهایی که زانوانشان را روی صندلی جلویی گذاشته و کمر را روی نشیمنگاه و سر را به پشتی صندلی تکیه می دهند و به خواب آسوده ای فرو می روند همچون جنینی در رحم مادر .

یک چنین وضعیتی در اتوبوس انسان را ناچار می کند که چشم به جعبه جادو بدوزد . ولی چه نصیبش می شود ؟

سناریو اول : دختر پولدار و پسر بی پولی که عاشق هم می شوند ! پسر عموی دختر که خواستگار دختر است دمار از روزگار پسر در می آورد ! او را به ایدز مبتلا می کند ! پسر که از دست خواستگار کینه توز خلاص شد بعد از اینکه می فهمد به ایدز مبتلا شده دختر را ترک می کند و برای قدم زدن به ساحل دریا می رود ! دختر که هنوز مهر پسر از دلش بیرون نرفته به ساحل می رود و چون اثری از پسر نمی بیند فکر میکند او خود کشی کرده خود را به آب می زند ! پسر که معلوم نیست از کدام گوری برگشته تکه لباس سیاهی بر آب می بیند ، او هم به آب میزند ! در چنین مواقعی بر حسب قاعده خورشید باید غروب کند تا صحنه رمانتیک تر شود اما... طلوع می کند!

سناریو دوم : با حضور یک عدد ایرج نوذری و چندین بچه قد و نیم قد و یک مشت آهنگ مزخرف و فیلم نامه ای که از هزارتوی ممیزی در آمده به سراغ ساختن کپی – حیف است صفت آبکی – فیلم صدای موسیقی (the sound of music) می رویم . برای روان کریستوفر پلامر و جولی اندروز چه دعاها که نکردم . اگر تا به حال زنده اند حتما با دیدم این فیلم رهسپار سفر آخرت می شوند .

سناریو سوم : اصلا نیازی به زحمت نیست ... شما جواد رضویان را در قامت کارگردان و بازیگر دارید . می ماند یک احمد پور مخبر که آنهم حی و حاضر است . در این گونه مواقع نگاه کردن به بغل دستی که در خواب ناز تشریف دارند و آب دهانشان از لب و لوچه آویزان است شرف دارد به تماشای فیلم .

سناریو چهارم : پخش یک فیلم خارجی پر از جک و جانور های غول آسا ، یک جنگل بارانی و پسر دخترهای جوان بی عقل!