۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

برای علک

نبودی، نامه چهارخطی برایمان ننگ شده. درش چه راحت بی تو پلمپ شش دانگ شده. دیوار هفت رنگش در نبودت چقدر کم رنگ شده. مصدق حالا نگاهش کمی سنگ شده.

نیستی که ببینی حالا سیگار کشیدن ما با دوربین همراه شده. دوربینی که 360 درجه می چرخد، روی جایی که می نشستی ثابت شده. گمانم هراس صدایت در دلشان که نه، در تنشان زنگ شده.

نمیدانی که چهارراه رفتن، دنبال خاطره ای از تو گشتن شده. انگار چیزی از سکوهای پارک دانشجو کم شده. سربازی که دنبال دختر می گشت آن شب، دلش برایت خیلی تنگ شده.

نمیدانی که بادمجان خوردن کاری عجیب سخت شده. آشپزی برای همه نوستالژیک تر شده. ماکارونی بی تو بی رنگ شده. چای نبات از طرفدارانش کم شده. مسئول بوفه نگران طرفدار پروپا قرص رنگارنگ شده.

میدانی دیگر کوه رفتن، بی تو دلنچسب شده. تحمل سنگ هایش بیش از حد سخت شده. جوجه کباب از کنسرو بادمجان تلخ تر شده. حالا تحملت برایمان مثالی خوش آهنگ شده.

کلاه گذاشتن شکل تو بودن شده. سیبیل گذاشتن با تو بودن شده. بی صدا خندیدن مثل تو بودن شده. فوت کردن سیگار، بعد از روشن کردنش، حالا خاطره ای پررنگ شده.

من مراقبم! کسی هنوز جرئت ندارد سیبیلش را تاب دهد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

جدایی قضاوت از حقیقت

قاضی که چکش را کوبید روی آن جسم چوبی و تقی صدا کرد کار دیگر تمام است. دیگر وکیل و دادستان و هیئت منصفه و ننه من غریبم نداریم. برای حکم صادر شده، راه برگشتی متصور نیست. نتیجه اش می تواند یک زندگی را به بالای چوبه دار، کنج خلوت یک سلول یا روستایی دورافتاده ببرد. شاید هم چشمانی را برق بیندازد، لبخندی بر لبانی بنشاند و مرده­ ای را از نو زنده کند. صدای ضربه چکش قاضی یک خوبی دارد. به شکها پایان می دهد، به خیال قاضی حقیقت را از دروغ مشخص می­ کند، یک انسان را گناهکار یا تبرئه می­ کند. در یک کلام تکلیف کار را یکسره می­ کند.

*******

جدایی نادر از سیمین را دوبار دیده­ ام. یکبارش در جشنواره، یکبارش هم همین دو، سه روز پیش در سینما. آن مورد جشنواره که خر تو خری بود که نگو. این بار هم که ... آخر وقتی می­ بینند که باید زورکی بروند جدایی نادر از سیمین را ببینند در حالیکه ته دلشان همان اخراجی را دوست دارند همین می شود دیگر. بعد ملت شاکی می­ شوند که چرا در سینما به جدایی نادر از سیمین می­ خندند؟ یکی نیست بگوید آخر خودتان این جماعتی که باید بروند چیپس و پفکشان را بخرند و قریچ قریچ کنند، دست دوست جنس مخالفشان را دور از چشمان تیزبین مأمورین بفشارند و الخ بلند می­ کنید می­ آورید سینما دیدن این فیلم.

من مانده­ ام مردم چرا معترضند که اِاِاِ ... چرا نشون نداد ترمه کدوم رو انتخاب می­کنه؟ اِاِاِ چرا همون موقع صحنه تصادف رو نشون نداد؟ اِاِاِ چرا فلان و بهمان و ... . بر اساس قانون طبیعت هر اتفاقی که می­ افتد اطلاعات محدودی از آن واقعه در اختیار اشخاص مربوط به آن اتفاق در اختیار ایشان قرار می­گ یرد. شما هیچ وقت، همه چیز را راجع به یک موضوع نمی­ دانید. در تمام فیلم هایی که به نوعی حس تعلیق را در بیننده ایجاد می­ کنند همین قانون کلی پیگیری می­ شود. فلان کاراکتر سعی می­ کند تا از بهمان واقعیات سردربیاورد و براین اساس قضاوت کند. بیننده اما دانای کل است و همه چیز دان. منتظر است تا کی قهرمان ماجرا به رذالت آدم بده پی ببرد. فیلم فرهادی دانای کل ندارد. بیننده مثل هر کدام از کاراکتر­های فیلم اطلاعاتش محدود است. همین است که فیلم را جذاب می کند. فرهادی نه به شما رودست زده و نه سر شما کلاه می­گذارد (خواهشا وقتی سینما می­روید کلاه های اجق وجقتان را از سر بردارید). او بیننده را هم بدل به یک کاراکتر کرده است. کاراکتر بیننده با دوربین فرهادی سرش را می­چرخاند تا هر بار به تکه ای از واقعیت نگاه کند. هم زمانی اتفاقات در داستان فرهادی جوری ست که بیننده نمی تواند از همه چیز و همه کس سردربیاورد.

قاضی که جای سیمین نیست. او نمی­داند سیمین چرا می­ خواهد دخترش را برای ادامه زندگی ببرد ینگه دنیا اما قضاوت می­ کند که مشکل سیمین کوچک است. سیمین که جای نادر نیست. او نمی­ داند پدر برای نادر یعنی چه اما قضاوت می­ کند که شوهرش آینده دخترش را نمی­ خواهد. حجت نمی­ داند که زنش تصادف کرده­ است اما قضاوت می­ کند. خانم معلم نمی­ داند که نادر جریان حاملگی راضیه را شنیده­ است یا نه اما قضاوت می­ کند. نادر نمی­ داند که پولها را سیمین برداشته اما قضاوت می­ کند و ... . فیلم پر از قضاوت است. قضاوت هایی که ندانسته و ناخواسته شکل می­ گیرند. قاضی، نادر، سیمین، حجت و ... همه تکه­ های معدودی از پازل را در اختیار دارند پس مابقی را در ذهن خودشان تکمیل کرده از روی آن قضاوت می­ کنند. آنها دروغ نمی گویند، به جبر هم نمی گویند فقط حقیقت را ناخودآگاه با قضاوت در آمیخته اند.

*******

پ.ن1: زودی کلاه خودتان را قاضی نکنید. باشد که رستگار شویم.

پ.ن2: بگذارید اخراجی­های 3 فروشش را بکند. فروش این دو فیلم معیار خوبی ست از سلیقه فرهنگی ما.

پ.ن3: آقا ما یک مدتی نبودیم. یعنی بودیم اما جشنواره بودیم. بعدش هم بودیم اما داشتیم اتاق رنگ و رو رفته ای را رنگ می زدیم. بعدش هم بودیم اما دلمان پیش رفقایمان در زندان بود. بعدش هم بودیم اما بی معرفت ها اتاق کذایی رنگ و رورفته ای که تازه به رنگ آمده بود را از دستمان گرفتند. بعدش هم بودیم اما عید بود دنبال شیرینی هایی که مادرمان قایم کرده بود می­ گشتیم. حالا آمدیم خانه مان می­ بینیم درش را پلمپ کرده­ اند رویش نوشته اند زارررررررررررت این ره که می­روی به ترکستان است.

پ.ن4: زهی خیال باطل اگر ما از خانه مان برویم. از درش نشد از روی دیوارش می پریم. شما هم ببخشید.