۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

خاطرات سفر با موتور سیکلت با ایژژژژ

دیدن انواع و اقسام موتور سواری برای ایرانیان چیز عجیبی نیست ، ما عادت داریم موتور سیکلتی را ببینیم که 4 نفر آدم بزرگ به انضمام چندین بچه قد و نیم قد در بغل هر یک با انبساط و چه بسا تبخیر خاطر نشسته اند . عادت داریم که موتور سیکلت ها را با یک خروار اثاث در حال اسباب کشی ببینیم . حتی گوسفند و بز را هم بر ترک موتور می نشانیم . هیچ عجیب نیست موتور سوار در پیاده رو ، روی پل هوایی و یا در فضای سبز مشاهده شود. اما انصافا عجیب است اگر موتور سواری بر روی موتورش قلیانی ضمیمه کرده باشد و با یک دست فرمان موتور را بچسبد با یک دست شلنگ قلیان را ! حال آنکه چه طور زغال ( ذغال ؟! ) را مهار کرده بماند .

**********

در ولایت ما موتور هایی وجود داشت موسوم به ایژژژ . دو اگزوزه ! دو اگزوزه بودن موتور به خودی خود مشکلی نبود ، اصلا حواس کسی آن موقع ها به آلودگی صوتی یا هوایی نبود ، این ها مسائل پیش پا افتاده ای بودند ، مسئله اساسی این نوع موتورها آلودگی انسانی بود . ایژژ سواران آلودگی بودند . آنها شلوار هایی به پا می کردند که در هر پاچه اش یک آدم جا می شد . هیچ وقت پاشنه کفش خود را نمی انداختند . دور مچ دستهایشان تسبیح پیچ بود . و سبیلی به چنان پرپشتی داشتند که لب زیرین آنها هم دیده نمی شد . خورجین الاغ را روی ترک موتور سوار میکردند و در زیر زین موتور یک شمشیر برای بزن بزن داشتند ( نه قمه ، نه چاقو ، نه تیزی ... شمشیر ! ) .

**********

ارنستو را دوست ندارم . نه به خاطر اینکه رفیق فیدل بوده ، نه به خاطر اینکه سیگار برگ از لبش جدا نمی شده ، نه به خاطر اینکه آخر آخرش چریک کمونیستی بوده . حتی به این دلیل که فیلم چه ( استیون سودربرگ ) اثر خواب آوری بود هم نه . از دیدن عکسش روی تی شرت بچه قرتی ها هم عصبانی نمی شوم اما از اینکه با موتور سیکلت سفر کرده عصبانی می شوم . خودش می گوید که دکتر بودن نمی توانسته روح سرکش و بی قرارش را در بیمارستان تنگ وتاریک نگه دارد . خیال او را به دور دستها می برده است به دریاهای استوایی ، به جنگل ها و کوهستانها ، به فطب شمال و جنوب . شبی که دراز کشیده بوده و در آسمان پر ستاره در کهکشان راه شیری پیش می رفته ناگهان از خودش می پرسد : چرا به آمریکای جنوبی سفر نمی کنی ؟

بعد دوباره از خودش می پرسد : چگونه ؟

و به خودش این جواب لعنتی را می دهد : با موتور سیکلت .

**********

خاطرات سفر با موتور سیکلت توسط خیلی ها خوانده شده اما شاید دیده نشده باشد . فیلمی که والتر سالز بر اساس این کتاب و خاطرات آلبرتو گرانادا ساخته به چهره ای دیگر از ارنستو می پردازد . ارنستو در مبارزه دائم با آسم است ، با کوچکترین گرما بی تاب می شود ،عاشق می شود ، شیطنت می کند ، ماجراها پشت سر می گذارد . با معدنچیان معترض مواجه می شود ، با جذامیان می نشیند ، بر میخیزد ، فوتبال بازی می کند و میرقصد ، در قلعه ماچو پیچو با بومیان بازمانده از نسل اینکاها برخورد می کند و در طول این سفر جاده ای ست که اندیشه لعنتی کمونیستی اش شکل می گیرد .

۱۹ نظر:

  1. دو تا پاراگراف اول رو خیلی بامزه نوشتی :))

    پاراگراف سوم و چهارم رو هم خیلی خوب بهم ربط دادی :)


    * راستی، مشکل من اینه که اساسا تو این قسمت دیزاین که وارد میشم، تو قسمت عناصر صفحه چیزی به اسم add a gadget ندارم.

    پاسخحذف
  2. مطمئنا اگه اندی گوش می دادم همه چی خیلی بهتر پیش می رفت...
    ارنستو یه جور غریبیه عکسشو زدم به دیوار اما نمی دونم چرا دلمو می زنه....

    پاسخحذف
  3. سلااام
    پاراگراف های اولت منم یاد ولایتم انداخت پسر
    پس ببینم این فیلم رو ؟ آره ؟

    پاسخحذف
  4. مگر ارنستو هم زير زين موتورش شمشير داشته ؟! اين انديشه لعنتي كمونيستي اگر براي او آب نداشت براي خيلي هاي ديگه ناني داشت !

    پاسخحذف
  5. يادم مياد من كه نوجوون بودم سالهاي 64 65 يه موتور فروشي بود پايين سه راه جمهوري كه موتوراي خيلي باحالي داشت يكي از تفريحات من ديدن زدن موتورهاي اون مغازه بود يكي از موتورا اسمش motto guzi بود كه هميشه مسخرش ميكردم ولي عجب موتوري بود يادش بخير

    پاسخحذف
  6. واقعا ممنونم از راهنماییت. می دونم اینطوری که تو میگی باید درست شه، ولی نمیشه، قالب رو هم عوض کردم نشد. مطمئنا اشکال از وبلاگ خودمه. بازم ممنون :)

    پاسخحذف
  7. زیاد دوستش ندارم...
    ولی خب اسمشو خیلی خیلی دوست دارم... خیلی آهنگینه!
    ارنستو! ارنستو! مخصوصا اگه اایتالیایی ها صداش بزنن...
    این ارنستو کتابش رو هم خوندی؟
    ....
    در مورد اون قضیه هم اصلا تعارف نکردم. جدی بود اینقدر که خیال کنی دارم باهات شلوغ میکنم!

    پاسخحذف
  8. از خدا که پنهون نیست از شما چع پنهون آره کامنت دونیه! :)
    جدا از قضیه موتورسیکلت که بسیار ما رو هیجان زده کرد(!)من خودم با ارنستو با همون کتاب آشنا شدم،فیلمش رو ندیدم هنوز،ولی خبر داشتم یه همچین فیلمی هست...
    کلا با بلاگت حال کردم اساسی...
    من که از این بچه سوسول ها که تی شرت چه گوارا تنشونه اینقدر بدم میاد...

    پاسخحذف
  9. واقعن شمشیر داشتن؟
    با این توصیف ها توی ذهنم تصورشون می کنم و به نظرم خیلی وحشتناک بودن.

    پاسخحذف
  10. بلاخره درست شد؛ مرسی :)

    پاسخحذف
  11. ای ول پس کج درسته؟بی خیال :دی
    استاندال هم عصر مونتسکیو نبود؟؟؟کتاباشو نخوندم...سیگارتو باز کن...شاید توش آرزو باشه

    پاسخحذف
  12. ظاهرا همینجوری خود به خود درست شد.

    پاسخحذف
  13. اون روز توی پارک ... یک موتور ، 2 تا بچه، یه مامان یه با با... کلمن ، زیرانداز، سبد غذا...اینها همه و یک موتور تنها یکی نه بیش تر ...
    اینها فرهنگ عقب مانده است یا فقر پیش افتاده ؟!!!

    پاسخحذف
  14. تا پذیرایی رو چه جوری ببینیم ... باید خاص باشه مثل خودش ...ممنون از اینکه لینکم کردید ... من هم شما را لینک میکنم چون نوشته هاتون رو دوست دارم

    پاسخحذف
  15. ای بابا تو منو یاد یکی از دوستام می ندازی خیلی بی دلیل ولی منو یاد اون میندازی :)) بعدم این که چس دود چیز خوبیه....تصمیم گرفتم من بعد جز چس دود کردن کار دیگه ای نکنم...

    پاسخحذف
  16. سلام...
    خوشحال شدم که منو لینک کردی...
    همیشه اینجا میام...

    پاسخحذف
  17. من احساس می کنم یه جا رو اشتباه رفتی!
    منظورت رو من یکی که متوجه نشدم...
    :)

    پاسخحذف