تنها دلیلی که باعث می شود کتابش را بخرم قرار داشتن نام کتابش در لیست صد کتاب برتر نیویورک تایمز است - لیستی که اولیس جیمز جویس و گتسبی بزرگ همواره در مقام اول و دوم آن جای دارند – تا بعدا بتوانم پزش را بدهم که بعله ما به سوی فانوس دریایی را خوانده ایم ...چی فکر کرده اید که ما خیلی خفنیم !
نمی دانم چه اصراری ست که عکس ویرجینیا ولف را بر روی جلد کتابهایش چاپ کنند ؟ صورتی استخوانی و کشیده ، چشمان فرو رفته ، بینی بلند و عقابی ، مدل موهایی ساده که به سردی چهره اش اضافه می کند و لبخندی که برقش هیچ گاه در چشمانش دیده نشد . با دیدن عکسش آدم دچار یاس و حرمان می شود . مطمئنم 10 سال دیگر سلن دیون شبیه او می شود و همینجوری اعتقاد که مادام کوری هم همین شکلی بوده است . اینها باعث می شود که من از ویرجینیا ولف بترسم .
فانوس . اصولا فانوس کلمه مایوس کننده ایست . فانوس به خاطر آورنده دریای طوفانی ، آسمان تیره و تار ، هوای مه آلود ، صخره هایی خشن ، یک کشتی شکسته قدیمی و فیلم جزیره شاتر است . تایید می نمایید که هیچ کدام از اینها شور و شعفی در انسان بوجود نمی آورد . اگر من می خواستم خود کشی کنم مطمئنا جایی بهتر از یک فانوس دریایی پیدا نمی کردم . به سوی فانوس دریایی تصویر رفتن به سوی زوال را ایجاد می کند . اینها باعث می شود که من از ویرجینیا ولف بترسم .
کتاب را که باز می کنم ... "بله ، البته اگر فردا هوا خوب باشد " جمله ایست که خانم رمزی به زبان می آورد ، در ادامه خوشحال می شوم که آنها در انگلستان زندگی می کنند و در آنجا هوا همیشه گرفته است . پس به این زودیها در کتاب کسی به سمت فانوس دریایی نمی رود اما نمی فهمم چرا ویرجینیا ولف این همه در تلاش است تا همه را به سوی فانوس دریایی بفرستد ؟ تازه این شوق را در سر پسربچه ای انداخته ! یعنی که او کودک آزاری دارد ؟! این باعث می شود که من از ویرجینیا ولف بترسم .
حالا که مشغول نوشتن این پست هستم 150 صفحه از کتاب را خوانده ام و هنوز هیچ اتفاق بدی در کتاب نیفتاده و ایضا اتفاق خوبی ! کاراکتر ها رنگ گرفته اند و کم کم همه را شناخته ام . اما نه در معرفی های مستقیم نویسنده ، بلکه در ذهن و خیال شخصیت های داستان که مدام در ذهنشان یکدیگر را روانکاوی می کنند . بیش از همه به لیلی بریسکو اعتماد دارم . او نقاش است اما نقاش بدی است ، زن است اما چندان زیبا نیست . زیاد فکر می کند اما به نظرم ساده است تازه مجرد هم هست و نیمچه علاقه ای هم به پروفسور پیر بازنشسته ای دارد . این که آدم در کتابی مجبور می شود به قضاوت های چنین شخصی اعتماد کند باعث می شود که من از ویرجینیا ولف بترسم .
هنوز کتاب را تمام نکرده ام اما جمله آخر کتاب اینست "بله ، من هم تصویر خیالی را دیده ام " . این جمله از زبان شخصیت مورد علاقه ام بیان می شود .ذهنیتم باعث می شود که فکر کنم می خواهد بگوید که دلخوش ها لیلی بریسکو که نقاش بود تصویر را خیالی دید .در خیالی بیش زندگی نمی کنید و تازه به آن دلخوش کرده اید . همیشه با خودم فکر می کردم تنها لبخندی که به لبخند مونالیزا شبیه است لبخند ویرجینیا ولف است . حالا راز او را فهمیده ام . رازش اگر درست باشد وحشتناک است و این باعث می شود که من از ویرجینیا ولف بترسم .
بالاخره معلوم شد چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد .
پ.ن : کتاب چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد را نخوانده ام . راجع به چیست ؟ نویسنده اش کیست ؟ اما خودمانیم عجب عنوانی دارد !