۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

کافه پیاده رو

امین سرشو از پنجره اتاق میاره تو میگه علی من دارم میرم . تو کی حرکت میکنی ؟ من میگم یه ساعت دیگه . اینها همش تو ساعت ۴ باد از ظهر اتفاق میفته .
ساعت۴.۳۰ که میشه امیر میگه کی با من میاد بریم جمهوری ؟ ( میخواد بده لنز دوربین تازش رو تعمیر کنن ) کسی از جاش تکون نمیخوره ! امیر میگه هر کی با من میاد یه پیتزا مهمون من . یهو من و وحید و امید از رو تختامون میپریم شنگول آماده رفتن . آخرش وحید میره . امید که قرار داره . منم میخوام برم ۴ راه ولیعصر . اونا راه میفتن .
ساعت ۵ میشه . من لباس میپوشم آماده رفتن میشم . پاکت سیگارمو نگاه میکنم میبینم ۴ نخ مارلبورو بیشتر ندارم . جیبمو نگاه میکنم میبینم به به پر از خالی . از خوابگاه در میام میرم سر بزنم به عمو سید یه بسته بهمن کوچیک بگیرم . عجیبه بستست . میرم یه سوپری دیگه تو راه تصمیم میگیرم پال مال بگیرم . هنوز از مغازه در نیومدم بابای یکی از بچه هارو میبینم . پاکت سیگار دستم بود زود قایمش کردم . باباش اینجا چیکار میکنه ؟ رفتم سوار BRT شدم . انقلاب که رسیدم زنگ میزنم امین . یه دختری جواب میده !! میگه امین wc تشریف داره !! 1o دقیقه بعد امین زنگ میزنه میگه علی من کارم طول میکشه تو برو کارتو بکن . جوونن دیگه بذار عشق کنن . ما هم میکنیم !!!
رفتم ولیعصر یه مقوا طرح چرم و یه کاغذ A3 پاستل خریدم رو هم شده ۱۳۰۰ تومان !!!! بری بکی بگی قیمتو . از اونجا که فهمیدم کار اونا طول میکشه یه رفت و برگشت انقلاب تا ۴ راه ولیعصر رو رفتم . گوشیم زنگ خورد علی بیا کافه پیاده رو . ما هم رفتیم به خیاله اینکه رفیقمون تنهاست ولی نبود . نتیجه اینکه من کاغذ ها رو دادم دستش فرستادمش تو کافه بره سراغش . خودمم بیرون کافه نشستم لب جوب سیگار کشیدم . یه اس ام اس هم دادم به ... . ربع ساعت بعد اونا از کافه رفتن بیرون من رفتم تو . نشستم تا دوستام برسن . مارلبورو کشیدم . روبروم یه عده بودن مریت میکشیدن . امین با ابی ( این بشر تو ۲۰ سالگی ابله مرغون گرفته !! ) اومدن . اولین کاری که کردیم این بود . ما یحتاج سیگار رو بررسی کردیم . ۳ نخ مارلبورو smoking . نصفه پاکت پال مال . نصفه پاکت مارلبورو عربی . ۴ نخ بهمن ... حالا تا اون ۲ نفر دیگه برسن ما سیگار داشتیم . گفتیم منو رو بیاره ... بیف استراگانف ۸۵۰۰ تومان ! به جهنم بذار تا آخر عمر این یه مورد نخوریم . ۲ تا آب انار ، یه آب هلو ، یه کیک شکلاتی . هنوز درس حسابی شروع نکرده بودیم ، امیر و بهروز اومدن . امیر یه ۱۵ تومان واسه تعمیر لنز تو پاچش شده بود ، یه نمیدونم لو نداد چقد واسه کیف دوربین ، یه پیتزا هم که قول داده بود هر چند اونو چونه زده بود شده بود ساندویچ . بهروز هم از لباس نخریدن !! میومد . ۵ دقیقه بعد یه بنده خدایی که از جایی که ما نشسته بودیم دیده نمیشد شروع کرد به دف زدن . خوب میزد اما محیط کافه بسته بود، جاش نبود . خود کافه محیطش اینجوری بود : سرامیک کف سیاه . دیوار از نصفه به بالا طرح باستانی . میز ها گرد یه چیزی تو مایه میز عسلی ، صندلی ها واسه لم دادن راحت نبودن ! پیشخوان کافه قشنگ بود ، ویتر ها هم همه با قیافه های عجیب ، یکیشون منو یاد مکزیکی های فیلم وسترن مینداخت فقط کلاش مکزیکی نبود . آدمای کافه همه دانشجو ، پاتوق بچه های دانشگاه تهران . حرف زدیم و زدیم تا اینکه تصمیم گرفتیم بیایم بیرون . ناگفته نمونه امیر و بهروز رو گشنه نذاشتیم . از انقلاب سوار BRT شدیم . تو راه خوابگاه سوسیس و نوشابه لیمویی و زرد خریدیم . رسیدیم در دکون مش اصغر - ساندویچی محل - هماهنگ کردیم باهاش واسه نون . بچه ها با دوچرخه عاریه رفتن دنبال نون باگت . من و بهروز هم رفتیم سره سوسیس بندری درس کردن .

۱ نظر: