۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

کافه سپید سیاه

دو روزه گذشته و من هنوز ننوشتم راجع به کافه رفتنم بنویسم نه این که شما بخواین بخونین ولی خب بالاخره آدم کلاس اقتصاد رو می پیچونه یه کاری باید جاش بکنه .

زمان : پنج شنبه حدودای 5 بعد از ظهر- مکان : من رو تخت خودم امیر رو تخت خودش
-من : امیر پاشو بریم پیتزا ناپولی ( !!! )
- باشه پایم بریم یه حالی به شکم خودمون بدیم
-امیر میگم پاسدارانه ها ... خیلی دوره ...
- میریم دیگه یه شب که هزار شب نمیشه
-امیر میگم نفری حداقل 10 تومن باید بسلفیم ...
-میگم یه شبه پاشو آماده شو راه بیفتیم کم کم . تا میرداماد با مترو میریم از اونجا هم با تاکسی
- امیر تاکسی ؟ دیوونه شدی ؟ من پول به تاکسی بده نیستم ... عمرا....

این مکالمه یکم دیگه پیش رفت جوری که وحید هم پاشد آماده شد که خودش بره بیرون چون اینجور که پیدا بود ما نمی خواستیم بریم . یعنی من نمی خواستم . اینهمه راه برم . بعدشم اون همه پول بدم مگه من رو گنج نشستم ؟!
ولی خب باید آدم عصر پنج شنبه نباید بشینه تو خوابگاه وقتی این همه دختر پسر سانتی مانتال بیرون می چرخن .شما بگو اگه من بشینم تو خوابگاه پس کی بره اینارو تماشا کنه ؟
اینه که منم آماده شدم ( یعنی دو سوته یه تی شرت کردم سرم یه شلوار پام دو ساعت هم دنبال سیگار می گشتم ) اما دست به جیبام میزنم می بینم ای داد بیداد سیگار نیست ... فکری میکنم ... بالاتر از چهار راه ولیعصردست فروشی هست که هزار رقم سیگار داره . الان تو ذهنم هست چی بخرم
با وحید میریم تو BRT . چهار راه ولیعصر پیاده میشیم . لبخند میزنیم . چرا؟ چون مثل همیشه ملت همیشه در صحنه حاضر و آماده با هفت قلم آرایش ( که امروزه دیگه دختر پسری نداره ) مشغول رژه رفتن از بالا به پایین و از پایین به بالا هستند . ما هم که تاحالا دیگه کارشناس رفتار اجتماعی شدیم و چند واحد مد لباس پاس کردیم خودمون رو در جریان پایین به بالامیندازیم و مثل قزل آلا که اینهمه زور میزنه بره تخم بذاره ما هم هن هن و پت پت میکنبم که مبادا از این کارناوال عقب بمونیم .
همینگونه که میرویم به چهارراه های پی در پی میرسیم که ملت با فرهنگ منتظر سبز شدن چراغ های عابر پیاده هستن اما چه کنیم که ظرف فرهنگ ما گنجایشش محدود دارد زود فرهنگمان ته می کشد و بوق است که در اعتراض ما به صورت ممتد به آسمان میرود .

توجه دارید که در این مملکت بوق انواع مختلفی دارد . بوق ممتد مخصوص اعتراض است . تک بوق مخصوص توجه است . دو بوق کوتاه مربوط به احوال پرسی است . بالاخره فرهنگ بوق زدن هم بیرون می آید حالا ببینید .
از میدان ولیعصر که بالاتر میرویم به دکان باقلاوای استانبول میرسیم از آنجا که جوانیم و همیشه گشنه تصمیم میگیریم که نک ناخنی بزنیم . ابتدا قیمت هارا چک میکنیم صد گرم نهصد تومان . خووووب است .
می گوییم حاجی . دوتا پادشاه . یارو خیلی گیج میزند اول که سه تا میدهد بعد هر چی میگیم حاجی دو تا توی گوشش نمی رود . حالا خر بیار و باقالی بار کن . هی هم با خودش میگه سه نه تا 27 تا ... کلی فک کردیم که چی میگه ..
اما پادشاه : همان کیک یزدی خودمان است با این تفاوت که قیمتش گران تر است اسمش باکلاس تر است و رنگش هم به خاطر کاکائوی فراوان قهوه ایست ...

***

بالاتر از چهار راه زرتشت اگر خوب چشم هاتو وا کنی عکس یه پیرمرد فنجون بدست رو میبینی ... نشان همه کافه های سپید و سیاه .

با این تفاوت که غیر از شعبه انقلاب که عکس پیرمرد زرد رنگه بقیه جاها عکس سفید رنگ نشون کافه است .
شعبه ولیعصرش هم در اومده . هفت حوضش هم . از پله ها که بالا بری بعد دیدن چند تا پوستر ( دلمان می خواهد دورترین سادگی را دریابیم ) وارد کافه میشی . نشون آشنای کافه سفید و سیاه نوشته های مردمه که زیر شیشه میزها خودنمایی میکنه . خاطره ها , آرزوها , نقاشی ها , شوخی ها و نفرین ها .... شما هم میتونین دست به کار بشین . ما که میشینم یه جوون میاد میز رو رایت میزنه و تمیز می کنه . منو رو میز هست و شما میتونین انتخابتون رو بکنید . غذای مخصوص این شعبه از کافه استیک چدنی است که 10000 تومان ناقابل است و پولی نیست و چرک کف دست است و خب ما عجیب به چرک های دستمون وابسته ایم و زود دلمان برایشان تنگ میشه . از این رو بستنی سفارش می دهیم و قرار میگذاریم به بچه های خوابگاه چیزی راجع به قیمتها نگیم .
سیگار مریت که به مذاق ما خوش می آید و برای ما به مثابه مارلبرو ست را بیرون می آوریم . از دود و دم کافه انقلاب خبری نیست حالا یا تهویه ها خوبند یا کافه روها امشب رعایت کردند . هر وقت از این دور و بر ها رد میشدین و اتفاقا بارون هم میومد حتما سری به کافه بزنید برین کنار پنجره های کافه که رو به سمت خیابون ولیعصر . سیگارتون رو آتیش کنین و برین تو فکر البته اگه شنا بلدین چون ممکنه غرق شین .
اینترنت هم وایرلسه و رایگانه و مسولش پسورد رو به شما میگه اگه انقدر پررو باشین که ازش بخواین که ما بودیم .قفسه های کافه چند تایی کتاب داره و شما با یه فنجون قهوه ,پیپی گوشه دهان و کتابی بر روی زانو با یک روشنفکر تمام عیار تبدیل میشین .دبیرستان که بودم هر کافه ای یا کافی شاپی که میرفتم اگه بستنی میخوردم حتما این چترشو که واسه تزیین میذارن اونرو بلند میکردم میبردم خونه . اون روز تو کافه هر کار کردم نتونستن چتر بستنیمو بلند کنم ,هی میگفتم مردم می بینن خوبیت نداره نمیدونم چرا تو دبیرستان مردم به بند کفشم بودن کاش الان هم اونجوری بودم .

این هم از عکس میز و پوستر کافه

۱۳ نظر:

  1. سلام دوست خوبم :
    ممنون که به من سر زدید . چند روزیه می خوام بیام و براتون نظر بذارم اما بخش نظرات باز نمی شد نمی دونم چرا !
    راستی ممنون بابت لینک . شما هم لینک شدید :)
    موفق باشید .

    پاسخحذف
  2. البته ناپولی بهتره .. اما نه میشه توش سیگار کشید نه همینجور 3 . 4 ساعت توش نشست از همه مهمتر اینکه به جیب مبارک خیلی فشار میاره !!!

    پاسخحذف
  3. مرد حسابي برو ببين ناپولي تو جردن بغل پاساژ سرخه چي زده!! احتمالا كف و اينا!

    پاسخحذف
  4. سلام رفیق
    خیلی ممنونم که بهم سر زدی و منو لینک کردی . کلا از وبلاگ هائی که به دفتر خاطرات شبیه هستند خیلی خوشم نمی یاد اما این پستت رو تا ته یه نفس خوندم . تو شعبه ولیعصر دنبال نوشته من بگرد که رو یه دستمال نوشتمش . خدا رو چه دیدی ! شاید هنوزم اون جا باشه !

    پاسخحذف
  5. سلام
    ممنون ، اینجا خاطره تعریف نمیکنیم غیر از خاطره کافه !! اگه دوباره گذرم به اونجا افتاد حتما همه میز هارو میگردم .

    پاسخحذف
  6. کافه سیاه و سفید رو من هم دوست دارم در شعبه ی ولی عصر زیر اون میزهاش ممکنه بتون آثاری از بنده هم پیدا کنی!
    شاد زیید

    پاسخحذف
  7. نخیر مث اینکه من باید یه بار دیگه برم اونجا. خودمم یه اثر اونجا دارم

    پاسخحذف
  8. هی رفیق دلم بدجوری هوای شهرم رو کرد و گفتم یه نظر مشتی بذارم هرچند که از سپید و سیاه خوشم زیاد نمی آد ولی خیلی خوب نوشتی منو بردی به روزها یی که پوسیدند...

    پاسخحذف
  9. سلام دوست عزیز...
    منم این عکسایی که اینجا گذاشتی رو از نزدیک دیدم...
    حیف که سپید و سیاه بسته شد...
    پر خاطرات دوستانه بود...

    پاسخحذف
  10. راستی
    لینکتون کردم

    پاسخحذف
  11. وااااااااااااااااااااي
    من عاشق كافه ام
    با دوستاي دانشگاه سفيد و سياه رو پاتوق خودمون كرديم
    آخ كه دلم هواي كافه رو كرد
    امروز بعد از ظهر حتما ميرم كافه
    مرسييييييي

    پاسخحذف