۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

به نام پیپ

دیشب ۲ ساعت درس خوندم ، ۲۰ تایی تمرین حل کردم . به خودم بعد از این عمل غرور آفرین یه پیپ کشیدن جایزه دادم ! نقاشی یوهانا تمام شده بود ، یکی از بچه ها شدید این نقاشی رو میخواد ، دیشب که کشوندمش تو اتاق نقاشی رو دید گفتم آقا .... فروشیه ! طفلی وا رفت . هی میگفت علی بگو چقد میخوای ؟ منم از وقتی دیدمش یک کرمی رو احساس میکردم تو وجودم ، حالا اون کرمه دشت می لوولید . میگفتم فلانی میدونی هنر قیمت نداره ... :-) ... آخ که چه حالی میداد . از یه طرف بال بال میزد که نقاشی رو ببره از طرف دیگه بنده خدا اس ام اس میزد به خدا عالمه کی . من تو چه حالی بودم ، رو پنجره کثیفمون تو خوابگاه رو به حیاط نشسته بودم ، بچه هایی رو تو حیات میدیدم که راه میرفتن با گوشیهاشون چق چق میکردن . به هفته یه دیگه فکر میکردم . هفته ی دیگه امتحان ها مثل آوار رو سرمون خراب میشن . اما هفته دیگه من میخوام برم یه کافه جدید . چند تا جا رو شناسایی کردم اما نمیدونم با پیپ چه برخوردی دارن؟

آخرین بار که کافه سیاه و سفید بودم پیپ رو براه کردم یارو روش نشود بم بگه خاموش کن ، اما زود رفت لا در رو وا کرد . من خودم رو به اون راه زدم . حالا این کافه ها بالا شهر هم هستن معلوم نیست چی بشه ...

پیپ آماده شده بود ... چند تا پک محکم واسه اینکه آتیشش بره پایین لای توتون ها خفه شه ... حالا میتونیم کاپیتان بلک آبی پررنگ رو با خیال راحت مزه مزه کرد . یهو یادم میاد پیپ فیلتر نداره ، میبینم دود اینقده گرمه ، تو نگو ... ولش کن حالش نیست فیلتر بزاریم ... کم کم سر و صدای خوابگاه میخوابه . دیگه کسی تو حیات نیست ، اما چراغ نصفه اتاق ها روشن . خوشم میاد بچه ها میدونن امشب باید شب زنده داری کرد . این دوستم دیگه از فکر نقاشی اومده بیرون ( مشتری پرید ؟ اگه منم عمرا ) با تمام وجود رفته تو بحر اس ام اس . این اس ام اس چی بود درس شد ؟ آدم دیگه حتی از دست عشقش هم نمیتونه فرار کنه ؟

پیپ داره تو دستم داغ میشه ، بهتره یکم بش استراحت بدم ، میخوام امشب تا جاییکه دیگه از بیخوابی غش کنم بیدار بمونم ، فک کنم بشینم فیلم بیگانه ها در ترن رو ببینم ، نمیدونم حالش هست یا نه ؟ چراغ اتاقمون خاموش شد !!! چی شده نباید این موقع چراغ خاموش بشه ؟ تازه سر شب لوتی هاست ، یکی از بچه ها فردا امتحان داره .. حالا بیا و درستش کن ، از هدفون بدم میاد امشب فیلم تعطیله تف به این شانس . شارژ گوشیش از هر ۲ لحاظ تموم شد ، خوبه بوفه خوابگاه تا ۱.۳۰ اینا ها بازه وگرنه ساعت ۱.۰۵ تو این محله سگ راه نمیره ... وقتی دوباره سرو کلاش پیدا شد میگم فلانی دعا به جونه این بوفه بکن که اگه نبود یارو خوابش نمیبرد بعد گودی زیره چشاش تقصیره تو بود ( عجب چیزا میگم من ) دوباره پیپ رو میزارم گوشه لبم ، کبریت رو میگیرم روش ... بنده خدا دیگه کلافه شده میگه علی آخرش چند ؟ یه جوری نگاش کردم ( عاقل اندر سفیه ) که انقدر مچل نباشه . رفت اتاقشون ، حالا من تنها گوشه پنجره نشستم ، پیپ میکشم خیلی مونده تموم شه ... هیتر رو میزنم به برق کتری رو میزارم روش ، کل این بساط رو میکشم رو میز طرف خودم . لنگامو از دو طرف پنجره آویزون میکنم تکیه میدم به قاب پنجره . اول به یاد قهوه میفتم ، یادش بخیر خونه که بودم داداشم قهوه درس میکرد غلیظ ، خودشو بابام میخوردن ، جفتشون قاطی شیر میکردن . من اما چای میخوردم . حالا اینجا هوس قهوه کردم اما تو خوابگاه و قهوه ! خدا نکرده مگه ما بچه سوسولیم ؟ اینجا باید چای کیسه ای بندازی بالا وگرنه همه یه جوری نگات میکنن . همین خودم به اونایی که چای ساز دارن یه جوری نگاه میکنم ، یه عده هم به ما که هیتر داریم یه جوری نگاه میکنن .

پیپ دوباره جون گرفته ... یاد وبلاگ نویسی که میفتم ، بی اختیار یاد یک پزشک هم میفتم . ( چیکار کنم دست خودم نیست ) این دفعه اما بی مناسبت یاده کتاب خاطرات یک جراح آلمانی افتادم . ۲ ترم پیش یکی از دوستم بم داد بخونمش ، آخه خاطرات یه جراح تو جنگ جهانی چه خوندنی داره ؟ یادم میاد یه همون موقع هم که بم توصیه شد گرفتمش اما انداختمش رو تل باقی کتاب ها . چند شب بدش که خوابم نمیبرد از اتاق اومدم بیرون ( اون موقع ها ۸ نفر بودیم ) تو هال سویت هم نمیشد چراغ روشن کرد . ناچار رفتم نماز خونه ... کتاب رو باز کردم ۴،۵ صفحه که خوندم عاشقش شدم تا آخره کتاب یه نفس رفتم . اون موقع وقتی رفتم ولایت به مامانم راجع به کتاب گفتم ، گفتم هیچ وقت فک نمیکردم کتاب خاطرات یه جراح واسه من که حتی کوچکترین آشنایی به علم پزشکی ندارم اینقدر جالب باشه .

امشب که دوباره به این کتاب فکر میکنم میبینم موضوع راجع به جراحی یا نویسنده اون کتاب نیست . موضوع راجع به نوشتن خاطره است . اما همه خاطره ها جذاب نیستن همه نوشتنی نیستن ... یه ویژگی باید به نظرم داشته باشن - مبارزه - ما آدمهای مبارزی هستیم . شب و روز واسه خیلی چیز ها مبارزه میکنیم . چه مبارزه برای به دست آوردن دل فلان دختر چه مبارزه با مردم سر سوار شدن مترو تو ایستگاه امام خمینی ! اگر خاطره ای شامل یه مبارزه باشه خوندنیه . از اینکه مبارزه یه نفر دیگه رو ببینم احساس لذت میکنم ( این همه مسابقات ورزشی که هر روز میبینیم ) مبارزه بخش مهمی از زندگیمون شده . کتاب خاطرات جراح آلمانی پر از مبارزه است . مبارزه برای نجات دادن جون فلان بیمار جنگی که آلمانی ! هم هست ( یعنی طرف نادرست ماجرا ست ) .

حالا که فک میکنم میبینم همه ادبیات یه جوری به مبارزه مربوطن . گاهی مبارزه مربوط به مبارزه آدم با خودشه ، گاهی با دیگران ، گاهی با جامعه ، گاهی برای فهمیدن حقیقت ... فک کنم زندگیمون با مبارزه کردن خلاصه میشه .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر